پارت خوابهای سمی
پارت ۶: خوابهای سمی
🔻[صحنه: نیمهشب – اتاق شخصی ات – نور ماه از پنجره باریک میتابد]
ات به پهلو خوابیده بود.
طوق سرد دور گردنش، مثل زنجیر فلزی توی خواب هم اذیتش میکرد.
توی تخت کز کرده بود، پتو تا زیر چشمهاش بالا کشیده...
اما چشمهاش بسته نمیشدن.
ساعتها گذشته بود، ولی مغزش آروم نمیگرفت.
چشمها که بسته میشدن، تصویر تهیونگ ظاهر میشد.
اون نگاه سرد، صدای زمزمهوارش، اون لحظهای که طوق رو بست...
♡ ات (زیر لب):
نـ...نه... تـ...تو خوابی... خوابـه...
ولی خواب، وقتی میاومد، مثل یه دام بود.
🔻[صحنه کابوس]
ات توی پرورشگاه بود.
دخترای قلدر دورش جمع شده بودن، میخندیدن.
یکیشون گربهای رو از بغلش کشید، پرت کرد.
یه صدای خندهی خفه... صدایی که تبدیل به صدای تهیونگ شد:
_ تهیونگ (در خواب):
تو حتی لیاقت گربه هم نداری.
سایهای بهش نزدیک شد... چشماش مثل آتش میسوختن...
ات جیغ زد.
🔻[بازگشت به اتاق – ات از خواب میپره]
نفسنفس...
بدن خیس از عرق.
اشک روی گونههاش.
♡ ات (زمزمه):
مـ...مـن دیگـه نـ...نمیکـشم...
طوق مثل طناب دار به گردنش فشار میآورد.
دستهاش بیاختیار رفتن سمت قفل، کشید... تکون داد... اما باز نشد.
ناگهان در اتاق آهسته باز شد.
نور کم شمع...
و تاتاسامی.
با همون لبخند ملایم، یه لیوان آب و یه پتوی اضافه دستش بود.
^ تاتاسامی (آهسته):
دیدم دوربینا روشن شدن...
کابوس دیدی عزیزم؟
ات فقط زل زد. اشکاش رو نتونست پنهون کنه.
تاتاسامی نشست کنارش، لیوان آب رو بهش داد.
^ تاتاسامی:
تو خیلی قویای که تا اینجا دوام آوردی.
رئیس... سختگیره چون نمیخواد هیچکس دیگهای دستش بهت برسه.
ات فقط سر تکون داد.
اما بدنش میلرزید. با صدای گرفته گفت:
♡ ات:
اگـ...اگـر... اگـر نـ...نـتـونـم؟
تاتاسامی دستی روی موهاش کشید.
لبخندش نرم بود. اما تو چشماش چیزی سرد میدرخشید.
^ تاتاسامی:
تو باید بتونی... چون رئیس خواسته.
و اگه اون بخواد... تو هیچ راهی جز موفق شدن نداری.
همون لحظه، صدای بلند و خشک از پشت بلندگو اومد.
صدایی که باعث شد خون توی رگهای ات یخ بزنه.
_ تهیونگ (با صدایی دور، اما زنده):
تاتاسامی...
از اتاق برو بیرون.
تاتاسامی ایستاد. سکوت کرد. فقط با چشم به ات نگاه کرد و گفت:
^ تاتاسامی:
فراموش نکن... حتی موقع خواب، اون داره تماشات میکنه.
در بسته شد.
و ات موند...
با نفسهایی خسته، طوقی که مثل مار دور گردنش پیچیده بود،
و ترسی که دیگه فقط تو خواب نبود...
♡ببخشید این چند روز واقعا حالم خوب نیست ببخشید اگه فیک پارت 6انقدر جذاب نشد ♡
🔻[صحنه: نیمهشب – اتاق شخصی ات – نور ماه از پنجره باریک میتابد]
ات به پهلو خوابیده بود.
طوق سرد دور گردنش، مثل زنجیر فلزی توی خواب هم اذیتش میکرد.
توی تخت کز کرده بود، پتو تا زیر چشمهاش بالا کشیده...
اما چشمهاش بسته نمیشدن.
ساعتها گذشته بود، ولی مغزش آروم نمیگرفت.
چشمها که بسته میشدن، تصویر تهیونگ ظاهر میشد.
اون نگاه سرد، صدای زمزمهوارش، اون لحظهای که طوق رو بست...
♡ ات (زیر لب):
نـ...نه... تـ...تو خوابی... خوابـه...
ولی خواب، وقتی میاومد، مثل یه دام بود.
🔻[صحنه کابوس]
ات توی پرورشگاه بود.
دخترای قلدر دورش جمع شده بودن، میخندیدن.
یکیشون گربهای رو از بغلش کشید، پرت کرد.
یه صدای خندهی خفه... صدایی که تبدیل به صدای تهیونگ شد:
_ تهیونگ (در خواب):
تو حتی لیاقت گربه هم نداری.
سایهای بهش نزدیک شد... چشماش مثل آتش میسوختن...
ات جیغ زد.
🔻[بازگشت به اتاق – ات از خواب میپره]
نفسنفس...
بدن خیس از عرق.
اشک روی گونههاش.
♡ ات (زمزمه):
مـ...مـن دیگـه نـ...نمیکـشم...
طوق مثل طناب دار به گردنش فشار میآورد.
دستهاش بیاختیار رفتن سمت قفل، کشید... تکون داد... اما باز نشد.
ناگهان در اتاق آهسته باز شد.
نور کم شمع...
و تاتاسامی.
با همون لبخند ملایم، یه لیوان آب و یه پتوی اضافه دستش بود.
^ تاتاسامی (آهسته):
دیدم دوربینا روشن شدن...
کابوس دیدی عزیزم؟
ات فقط زل زد. اشکاش رو نتونست پنهون کنه.
تاتاسامی نشست کنارش، لیوان آب رو بهش داد.
^ تاتاسامی:
تو خیلی قویای که تا اینجا دوام آوردی.
رئیس... سختگیره چون نمیخواد هیچکس دیگهای دستش بهت برسه.
ات فقط سر تکون داد.
اما بدنش میلرزید. با صدای گرفته گفت:
♡ ات:
اگـ...اگـر... اگـر نـ...نـتـونـم؟
تاتاسامی دستی روی موهاش کشید.
لبخندش نرم بود. اما تو چشماش چیزی سرد میدرخشید.
^ تاتاسامی:
تو باید بتونی... چون رئیس خواسته.
و اگه اون بخواد... تو هیچ راهی جز موفق شدن نداری.
همون لحظه، صدای بلند و خشک از پشت بلندگو اومد.
صدایی که باعث شد خون توی رگهای ات یخ بزنه.
_ تهیونگ (با صدایی دور، اما زنده):
تاتاسامی...
از اتاق برو بیرون.
تاتاسامی ایستاد. سکوت کرد. فقط با چشم به ات نگاه کرد و گفت:
^ تاتاسامی:
فراموش نکن... حتی موقع خواب، اون داره تماشات میکنه.
در بسته شد.
و ات موند...
با نفسهایی خسته، طوقی که مثل مار دور گردنش پیچیده بود،
و ترسی که دیگه فقط تو خواب نبود...
♡ببخشید این چند روز واقعا حالم خوب نیست ببخشید اگه فیک پارت 6انقدر جذاب نشد ♡
- ۴.۱k
- ۳۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط