part
part3🦋
خونه ی لویلا//
لویلا«روی کاناپه ی کرمی رنگی که تو حال قرار داشت لم داده بودم و داشتم کتاب مورد علاقم «L’Étranger» که اثر « Albert Camus» بود رو میخوندم این کتاب همیشه منو به فکر میبرد آخه مگه میشه تنها واکنشت درباره ی فوت مادرت این جمله باشه «Aujourd’hui, maman est morte.» واقعا عجیبه برام ساعت ها بدون خستگی زل زده بودم به صفحات کتاب و ورقشون میزدم که ناگهان صدای |جیک| از در اومد آروم کتابو گذاشتم کنار و پاورچین پاورچین به سمت در رفتم با چیزی که دیدم سر جام خشکم زد یه مرد هیکلی با ماسک سیاه و اصلحه ی که با بند چرم مشکی به کمرش بسته شده بود وارد خونه شد سریع پشت دیوار خودمو قایم کردم و منتظر موندم ببینم داره چیکار میکنه وقتی کامل وارد خونه شد یه طناب محکم از پشت کمد برداشتم و آروم آروم رفتم پشتش و طناب رو محکم دور گردنش انداختم و شروع کردم به کشیدن دست و پا میزد و سعی میکرد خودشو رو آزاد کنه کشون کشون به سمت در خروجی بردمش و انداختنمش بیرون و میخواستم درو ببندم که پاهاشو گذاشت لای در
&آیی کجا میای نیای کمک کسی اینجا نیست{داد}
≈آروم باش اگه با زبون خوش بزاری بیام تو کاریت ندارم
&چی از جونم میخوای
≈فقط یه شب رویایی ازت میخوام
&گمشو مرتیکه عوضی
≈اوووو نه نه نه نباید با ددیت اینجوری حرف بزنی
{او با یه حرکت درو باز میکنه و میاد تو و هی به لویلا نزدیک میشه هر قدمی که اون میاد جلو لویلا یه قدم میره عقب تا اینکه لویلا میخوره به دیوار}
لویلا« وقتی دیدم راه فراری ندارم فکر کردم همچین تموم شد تا اینکه یادم افتاد من یه اسپری فلفل توی کشو دارم! دستمو به سمت کشو دراز کردم و اسپری فلفل رو آروم در آوردم و وقتی میخواست نزدیکم بشه اسپری فلفل رو توی چشماش پاشیدم به زمین افتاد و چشماشو گرفت
≈آه....لعنتی
{لویلا سریع اون رو برمیدارند و به داخل اتاق میندازه و درو روش قفل میکنه}
≈{عصبی به در می کوبه} منو...از...اینجا...بیار...بیرون
&الو اداره ی پلیس میخواستم یه مورد مزاحمت رو گزارش کنم بله بله آدرس.......خیلی ممنونم{قطع کرد}
≈عوضی.....زود.....باش....منو....بیار....بیرون
ادامه دارد...
🦋 ببخشید نیستم واقعا فشار درس خیلی زیاده🦋
خونه ی لویلا//
لویلا«روی کاناپه ی کرمی رنگی که تو حال قرار داشت لم داده بودم و داشتم کتاب مورد علاقم «L’Étranger» که اثر « Albert Camus» بود رو میخوندم این کتاب همیشه منو به فکر میبرد آخه مگه میشه تنها واکنشت درباره ی فوت مادرت این جمله باشه «Aujourd’hui, maman est morte.» واقعا عجیبه برام ساعت ها بدون خستگی زل زده بودم به صفحات کتاب و ورقشون میزدم که ناگهان صدای |جیک| از در اومد آروم کتابو گذاشتم کنار و پاورچین پاورچین به سمت در رفتم با چیزی که دیدم سر جام خشکم زد یه مرد هیکلی با ماسک سیاه و اصلحه ی که با بند چرم مشکی به کمرش بسته شده بود وارد خونه شد سریع پشت دیوار خودمو قایم کردم و منتظر موندم ببینم داره چیکار میکنه وقتی کامل وارد خونه شد یه طناب محکم از پشت کمد برداشتم و آروم آروم رفتم پشتش و طناب رو محکم دور گردنش انداختم و شروع کردم به کشیدن دست و پا میزد و سعی میکرد خودشو رو آزاد کنه کشون کشون به سمت در خروجی بردمش و انداختنمش بیرون و میخواستم درو ببندم که پاهاشو گذاشت لای در
&آیی کجا میای نیای کمک کسی اینجا نیست{داد}
≈آروم باش اگه با زبون خوش بزاری بیام تو کاریت ندارم
&چی از جونم میخوای
≈فقط یه شب رویایی ازت میخوام
&گمشو مرتیکه عوضی
≈اوووو نه نه نه نباید با ددیت اینجوری حرف بزنی
{او با یه حرکت درو باز میکنه و میاد تو و هی به لویلا نزدیک میشه هر قدمی که اون میاد جلو لویلا یه قدم میره عقب تا اینکه لویلا میخوره به دیوار}
لویلا« وقتی دیدم راه فراری ندارم فکر کردم همچین تموم شد تا اینکه یادم افتاد من یه اسپری فلفل توی کشو دارم! دستمو به سمت کشو دراز کردم و اسپری فلفل رو آروم در آوردم و وقتی میخواست نزدیکم بشه اسپری فلفل رو توی چشماش پاشیدم به زمین افتاد و چشماشو گرفت
≈آه....لعنتی
{لویلا سریع اون رو برمیدارند و به داخل اتاق میندازه و درو روش قفل میکنه}
≈{عصبی به در می کوبه} منو...از...اینجا...بیار...بیرون
&الو اداره ی پلیس میخواستم یه مورد مزاحمت رو گزارش کنم بله بله آدرس.......خیلی ممنونم{قطع کرد}
≈عوضی.....زود.....باش....منو....بیار....بیرون
ادامه دارد...
🦋 ببخشید نیستم واقعا فشار درس خیلی زیاده🦋
- ۱۲.۲k
- ۱۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط