『فیک مدرسه』
『فیک مدرسه』
ᏢᎪᎡͲ 1
از زبان ات :
حاضر شدم که برم مدرسه . هانا اومد تو اتاقم.
(علامت ات : -
علامت هانا : & )
&(زمزمه میکنه) ایشش باز این دلم میخواد مشت بزنم تو صورتش ( ادمین : تو غلط مکنی 😐😂 )
-چیزی گفتی؟
&نه فقط داشتم به اینکه چقد ازت متنفرم فکر میکردم (ادمین: کثافت دهنت را ببند ممنون🌷🌝🙂)
-(زمزمه) برو بیرون هانا حالم ازت بهم میخوره
&ایششش (میره بیرون)
از عمارت اومدم پایین که برم مدرسه.ی پسره پشت سرم بود. نمیتونستم بفهمم کیه. رسیدم و رفتم تو کلاس. عه یجی هم هست! (دوست به شدت صمیمی)
(علامت یجی : ×)
×عه
-عههه
×عهههههههه
-عههههههههههههههه
-خب دیگه بسه
(هم اکنون دو اسکل 😂)
نشستم سر جام. معلم اومد تو کلاس.
||پرش زمانی به بعد از مدرسه||
عه جیمین همکلاسیم داره میاد سمتم.
(علامت جیمین : +)
+سلام میگم من امروز فهمیدم خونمون تو ی کوچه هستش.
-سلام خب اره اینو منم متوجه شدم . خب که چی؟
+خب میگم میشه باهم بریم؟
- مگه من رییست هستم که ازم اجازه میگیری؟
+ خب پس میام .
داشتم راه میوفتادم به سمت خونه که هانا از پشت داد زد.
& ههه گدا گشنه بازم داری پیاده میری که
آرامشمو حفظ کردم و اهمیتی ندادم.
&هرزه!! (با خنده)
یدفعه جیمین رفت سمتش و با اخم هانا رو نگاه میکرد.
+میدونم دختری ولی این رفتارت اصلا قشنگ نیست پس مواظب زبونت باش.
& باشه بعدا بهتون میگم :) (ادمین : بلع باید برینی به خودت)
دست جیمین گرفتم کشیدمش اینور
-چیکار میکنی؟
+دفاع از ی دوست
-😑
+چیه چرا هنگیدی؟
-هیچی ولش
به سمت خونمون حرکت کردم . زنگ در رو زدم. هیچکس خونه نبود. یادم اومد هانا دیشب گفته بود که امروز بعد مدرسه میخواد با مامان بابا بره بیرون. جیمین پشت سرم وایساده بود .
+خونه نیستن؟ میتونی بیای خونه من.
-نه ممنون نمیخوام همینجا میشینم تا بیان
یادم افتاد امروز جمعس ( میدونید دیگه تو خارج شنبه یکشنبه تعطیلن) بعدش دوباره یادم افتاد هانا گفته بود میخوان برن ژاپن و من قرار نیس بیام و شنبه یکشنبه هم میمونن!
+بیا بریم دیگه
-اخه
یدفعه دستمو کشید و برد خونش. من رو نشوند رو مبل و تلویزیون رو روشن کرد...
ᏢᎪᎡͲ 1
از زبان ات :
حاضر شدم که برم مدرسه . هانا اومد تو اتاقم.
(علامت ات : -
علامت هانا : & )
&(زمزمه میکنه) ایشش باز این دلم میخواد مشت بزنم تو صورتش ( ادمین : تو غلط مکنی 😐😂 )
-چیزی گفتی؟
&نه فقط داشتم به اینکه چقد ازت متنفرم فکر میکردم (ادمین: کثافت دهنت را ببند ممنون🌷🌝🙂)
-(زمزمه) برو بیرون هانا حالم ازت بهم میخوره
&ایششش (میره بیرون)
از عمارت اومدم پایین که برم مدرسه.ی پسره پشت سرم بود. نمیتونستم بفهمم کیه. رسیدم و رفتم تو کلاس. عه یجی هم هست! (دوست به شدت صمیمی)
(علامت یجی : ×)
×عه
-عههه
×عهههههههه
-عههههههههههههههه
-خب دیگه بسه
(هم اکنون دو اسکل 😂)
نشستم سر جام. معلم اومد تو کلاس.
||پرش زمانی به بعد از مدرسه||
عه جیمین همکلاسیم داره میاد سمتم.
(علامت جیمین : +)
+سلام میگم من امروز فهمیدم خونمون تو ی کوچه هستش.
-سلام خب اره اینو منم متوجه شدم . خب که چی؟
+خب میگم میشه باهم بریم؟
- مگه من رییست هستم که ازم اجازه میگیری؟
+ خب پس میام .
داشتم راه میوفتادم به سمت خونه که هانا از پشت داد زد.
& ههه گدا گشنه بازم داری پیاده میری که
آرامشمو حفظ کردم و اهمیتی ندادم.
&هرزه!! (با خنده)
یدفعه جیمین رفت سمتش و با اخم هانا رو نگاه میکرد.
+میدونم دختری ولی این رفتارت اصلا قشنگ نیست پس مواظب زبونت باش.
& باشه بعدا بهتون میگم :) (ادمین : بلع باید برینی به خودت)
دست جیمین گرفتم کشیدمش اینور
-چیکار میکنی؟
+دفاع از ی دوست
-😑
+چیه چرا هنگیدی؟
-هیچی ولش
به سمت خونمون حرکت کردم . زنگ در رو زدم. هیچکس خونه نبود. یادم اومد هانا دیشب گفته بود که امروز بعد مدرسه میخواد با مامان بابا بره بیرون. جیمین پشت سرم وایساده بود .
+خونه نیستن؟ میتونی بیای خونه من.
-نه ممنون نمیخوام همینجا میشینم تا بیان
یادم افتاد امروز جمعس ( میدونید دیگه تو خارج شنبه یکشنبه تعطیلن) بعدش دوباره یادم افتاد هانا گفته بود میخوان برن ژاپن و من قرار نیس بیام و شنبه یکشنبه هم میمونن!
+بیا بریم دیگه
-اخه
یدفعه دستمو کشید و برد خونش. من رو نشوند رو مبل و تلویزیون رو روشن کرد...
۱.۶k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.