زیر باران قدم میزد

زیر باران قدم میزد
و فکر می کرد
دیگر خیلی سختش نیست
سال ها گذشته بود
و او بلد شده بود
چطور دستش را بگیرد به لبه های سرد تنهایی،
حسرت ها را دو تا یکی بپرد...
و چطور از گل و لای بی ملاحظگی این و آن
که می پاچد به سر و رویش
بی خیال و با لبخند بگذرد...
یاد گرفته بود
از رویاها برای دلش دلخوشی بسازد
و آن ها را بکشد به دیوار اتاقش، به تختخوابش، به آغوشش...
عادت کرده بود
با صورت یک مانکن
از کنار تیغ نگاه ها،
بی خراشی سطحی بگذرد،
از چاله های کم و بیش روزگار به هر روش بپرد،
و در طوفان های سخت تکیه بدهد به خودش...
به طرز عجیبی می دانست همیشه بعد از اشک های داغ، تصمیم های بهتری خواهد گرفت...
حالا زیر این باران
در حالیکه قدم میزد به این فکر می کرد
که این همه سال ترسیده بود
اما دنیا به آخر نرسیده بود،
گذشته بود
دیدگاه ها (۴)

بدآنیمکه خدآ همیشه هستو همه جآ حضور داردکه دو نفر می توآنندب...

در انتظار اومدن یه نی نی جدید👶 🏻 👶 🏻

من همیشه آدم یکهو تمام شدن بوده‌ام؛همیشه، همه جادر اوج هر کا...

شب هایی هم میرس که دلت از تموم ادم های دنیا میگیره....میخوای...

چند ده سال بعد شده. تنها در ساحل خلوت نوشهر قدم می زنی. با خ...

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط