²𝑰 𝒘𝒂𝒏𝒏𝒂 𝒃𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓𝒔
چشمات تازه سنگین شده بود که صدای تق تق چیزی بیدارت کرد سیریوس پایین پنجره نشسته بود وبا لبخند همیشگی ش پنجره اتاقت سنگ پرت میکرد همچنان که هنوزم ژاکت سیریوس تنت بود پلیوری به خودت پوشوندی و رفتی پایین.ته گلوت خس خس میکرد و بینی ت کمی کیپ شده بود رفتی پایین و با صدای گرفته گفتی"تازه خوابم برده بود!"
"چرا صدات گرفته؟"
"چون تازه از خواب بیدار شدم"
"آره جون عمت*دست میذاره رو پیشونی ت*داری تو تب میسوزی!مگه نگفتم موهاتو خشک کن؟!وای خدایا!"
"حالم خوبه سیریوس.گیر نده"
"با من بحث نکن.میریم پیش مادام پامفری"
"این موقع شب؟میندازنمون تو دخمه!"
"ما که کاری با خودش نداریم....فقط یکم دارو قرض میکنیم*چشمک"
"فکر کردم قراره دیگه دزدی نکنیم"
"اوه بیخیال....اینکه دزدی نیست.ما فقط نمیخوایم مزاحم خوابش بشیم.به هر حال مادام پامفری اون دارو ها رو بهمون میده"
"من با تو چکار کنم هان؟تا توی آزکابان زندانیت نکنن ول کن نیستی؟"
"بخاطر تو تا آزکابانم میرم."
"نه بابا؟"
"کی میخوای بفهمی چقد عاشقتم؟داره شونزده سالت میشه شازده خانوم. من سال دیگه اینجا نیستم"
"وای یادم نیار....هاگوارتز بدون تو مثل زندانه"
"پس یه معامله میکنیم من میرم آزکابان توهم اینجا بمون.وقتی هردو به سزای اعمالمون رسیدیم با اسب سفید میام دنبالت"
"باشه رویای قشنگیه.من میتونم برم بخوابم؟"
"نخیر.همینجا بمون تا برگردم"
سیریوس که سویشرت مشکی رنگش رو با شلوارش ست کرده بود و کتونی های سفیدش توی سیاهی شب خود نمایی میکردن به سمت درمانگاه میرفت و ا.ت توی دلش با هزار هزار احساس جنگید تا توی این فاصله دلتنگ این پسر دردسرساز نشه روی یکی از کاشی های حوض نشست و با وجود سرمایی که به تنش رسوخ میکرد به دور نمای برج بلندی که چند سال بود تمام زندگیش شده بود چشم دوخت چند دقیقه بعد سیریوس درحال دوییدن پیش ا.ت برگشت.ا.ت که دلواپس شده بود فوراً گفت"چی شده سیریوس؟"
"افتاده دنبالم!الان میبیننمون!بدو!"
ا.ت با نگرانی دست تو دست سیریوس شروع به دوییدن کرد و وقتی به نقط کور و پشت برج رسیدن وایساد و گلوی دردناکش رو مالید و نفس های خش داری کشید.توی همین یه شب خیلی حالش بد شده بود و بدتر هم میشد سیریوس اونو گوشه ای برد و نشوندش روی یه بشکه ی خالی و با چهره ای پریشون بهش چشم دوخت"حالت خوبه؟!"
"آره*سرفه*خوبم"
"ببخشید...فقط خواستم شوخی کنم"
"حوصله ندارم دعوات کنم.خودت ابراز ندامت کن!"
"ببخشید.دیگه این کارو نمیکنم."
"اینجوری قبول نیست.اگه اینجوریه منم داروتو نمیخورم!"
"خب چکار کنم؟تو بگو من همون کارو میکنم"
"بگو <ا.تِ عزیزتر از جونم ببخشید سرکارت گذاشتم.دیگه تکرار نمیشه"
"ا.ت عزیزتر از جونم ببخشید سرکارت گذاشتم دیگه تکرار نمیشه.حالا میشه داروتو بخوری؟تبِ طوفان اصلاً چیز ساده ای نیست!"
"حالا که انقد نگرانمی باشه*دارو رو از دستش میگیره*"
"آفرین دختر خوب"
"خیلی تلخه...."
"چاره ای نیست.اگه نخوری بدتر میشی.لعنت به من"
"باز چیشد؟"
"تقصیر منه.اگه من مثل ابله ها اون هرزه رو نمیبوسیدم تو. الان اینجوری نبودی"
"عیبی نداره.به جاش برام دارو آوردی"
"هنوز اون ژاکت رو از تنت در نیاوردی؟"
"نه.بوی تورو میده"
"واقعاً؟یعنی بخاطر همین درش نیاوردی؟"
"آره.باعث میشه آروم بخوابم.یادته سال اول توی برف بهم شال گردنتو دادی؟هنوز دارمش تو بوی عجیبی میدی سیریوس.بوی کاج بوی ماجراجویی بوی آرامش بوی خونه!از اون موقع هرشب بغلش کردمو خوابیدم"
"تا حالا...هیچکس برای من همچین کاری نکرده بود.فکر نکنم خانوادمم دلشون بخواد یه ژاکت از من داشته باشن"
"سیریوس،عزیزم تو از چیزی که فکر میکنی خیلی دوست داشتنی تری."
"ممنون"
"بخاطر همینه انقد عصبانی شدم و اونجوری زدمت...تو تنها کسی هستی که دوسش دارم.نمیتونم ببینم کنار یکی دیگه ای...."
"من؟ا.ت من عاشق توام!بیشتر از جونم!برای امروز اونقدر متاسفم که کاش گوی زمان دستم بود واون لحظه که اون دختر پیشم بود میمردم و بهش دست نمیزدم"
"مهم اینه که الان اینجایی.پانمدی من عاشقتم.برام مهم نیست که خانوادت لیاقتتو نداشتن!"
"*پلیور رو دور شونه هات محکم میکنه*سردت نیست؟"
"نه حالم خوبه"
"میخوای بری بالا؟باید یکم بخوابی"
"باشه....ممنون که اومدی ممنون بابت دارو.شب بخیر"
"همینجوری میخوای بری؟"
"یادم رفت*بغلش میکنه*دوست دارم"
"من بیشتر*موهاتو نوازش میکنه"
لطفاً دوسش داشته باشین.
"چرا صدات گرفته؟"
"چون تازه از خواب بیدار شدم"
"آره جون عمت*دست میذاره رو پیشونی ت*داری تو تب میسوزی!مگه نگفتم موهاتو خشک کن؟!وای خدایا!"
"حالم خوبه سیریوس.گیر نده"
"با من بحث نکن.میریم پیش مادام پامفری"
"این موقع شب؟میندازنمون تو دخمه!"
"ما که کاری با خودش نداریم....فقط یکم دارو قرض میکنیم*چشمک"
"فکر کردم قراره دیگه دزدی نکنیم"
"اوه بیخیال....اینکه دزدی نیست.ما فقط نمیخوایم مزاحم خوابش بشیم.به هر حال مادام پامفری اون دارو ها رو بهمون میده"
"من با تو چکار کنم هان؟تا توی آزکابان زندانیت نکنن ول کن نیستی؟"
"بخاطر تو تا آزکابانم میرم."
"نه بابا؟"
"کی میخوای بفهمی چقد عاشقتم؟داره شونزده سالت میشه شازده خانوم. من سال دیگه اینجا نیستم"
"وای یادم نیار....هاگوارتز بدون تو مثل زندانه"
"پس یه معامله میکنیم من میرم آزکابان توهم اینجا بمون.وقتی هردو به سزای اعمالمون رسیدیم با اسب سفید میام دنبالت"
"باشه رویای قشنگیه.من میتونم برم بخوابم؟"
"نخیر.همینجا بمون تا برگردم"
سیریوس که سویشرت مشکی رنگش رو با شلوارش ست کرده بود و کتونی های سفیدش توی سیاهی شب خود نمایی میکردن به سمت درمانگاه میرفت و ا.ت توی دلش با هزار هزار احساس جنگید تا توی این فاصله دلتنگ این پسر دردسرساز نشه روی یکی از کاشی های حوض نشست و با وجود سرمایی که به تنش رسوخ میکرد به دور نمای برج بلندی که چند سال بود تمام زندگیش شده بود چشم دوخت چند دقیقه بعد سیریوس درحال دوییدن پیش ا.ت برگشت.ا.ت که دلواپس شده بود فوراً گفت"چی شده سیریوس؟"
"افتاده دنبالم!الان میبیننمون!بدو!"
ا.ت با نگرانی دست تو دست سیریوس شروع به دوییدن کرد و وقتی به نقط کور و پشت برج رسیدن وایساد و گلوی دردناکش رو مالید و نفس های خش داری کشید.توی همین یه شب خیلی حالش بد شده بود و بدتر هم میشد سیریوس اونو گوشه ای برد و نشوندش روی یه بشکه ی خالی و با چهره ای پریشون بهش چشم دوخت"حالت خوبه؟!"
"آره*سرفه*خوبم"
"ببخشید...فقط خواستم شوخی کنم"
"حوصله ندارم دعوات کنم.خودت ابراز ندامت کن!"
"ببخشید.دیگه این کارو نمیکنم."
"اینجوری قبول نیست.اگه اینجوریه منم داروتو نمیخورم!"
"خب چکار کنم؟تو بگو من همون کارو میکنم"
"بگو <ا.تِ عزیزتر از جونم ببخشید سرکارت گذاشتم.دیگه تکرار نمیشه"
"ا.ت عزیزتر از جونم ببخشید سرکارت گذاشتم دیگه تکرار نمیشه.حالا میشه داروتو بخوری؟تبِ طوفان اصلاً چیز ساده ای نیست!"
"حالا که انقد نگرانمی باشه*دارو رو از دستش میگیره*"
"آفرین دختر خوب"
"خیلی تلخه...."
"چاره ای نیست.اگه نخوری بدتر میشی.لعنت به من"
"باز چیشد؟"
"تقصیر منه.اگه من مثل ابله ها اون هرزه رو نمیبوسیدم تو. الان اینجوری نبودی"
"عیبی نداره.به جاش برام دارو آوردی"
"هنوز اون ژاکت رو از تنت در نیاوردی؟"
"نه.بوی تورو میده"
"واقعاً؟یعنی بخاطر همین درش نیاوردی؟"
"آره.باعث میشه آروم بخوابم.یادته سال اول توی برف بهم شال گردنتو دادی؟هنوز دارمش تو بوی عجیبی میدی سیریوس.بوی کاج بوی ماجراجویی بوی آرامش بوی خونه!از اون موقع هرشب بغلش کردمو خوابیدم"
"تا حالا...هیچکس برای من همچین کاری نکرده بود.فکر نکنم خانوادمم دلشون بخواد یه ژاکت از من داشته باشن"
"سیریوس،عزیزم تو از چیزی که فکر میکنی خیلی دوست داشتنی تری."
"ممنون"
"بخاطر همینه انقد عصبانی شدم و اونجوری زدمت...تو تنها کسی هستی که دوسش دارم.نمیتونم ببینم کنار یکی دیگه ای...."
"من؟ا.ت من عاشق توام!بیشتر از جونم!برای امروز اونقدر متاسفم که کاش گوی زمان دستم بود واون لحظه که اون دختر پیشم بود میمردم و بهش دست نمیزدم"
"مهم اینه که الان اینجایی.پانمدی من عاشقتم.برام مهم نیست که خانوادت لیاقتتو نداشتن!"
"*پلیور رو دور شونه هات محکم میکنه*سردت نیست؟"
"نه حالم خوبه"
"میخوای بری بالا؟باید یکم بخوابی"
"باشه....ممنون که اومدی ممنون بابت دارو.شب بخیر"
"همینجوری میخوای بری؟"
"یادم رفت*بغلش میکنه*دوست دارم"
"من بیشتر*موهاتو نوازش میکنه"
لطفاً دوسش داشته باشین.
۸۵۶
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.