فیک ۶٧
عمارت جئون
کوک:زود باششششش جواب بده (عربده
هوانگ:به جونه هرکی دوست داری من ازش خبر ندارم
کوک دیگه زده بود به سمیه آخر همچنان داشت با کمربند خانوم هوانگ رو میزد
هوانگ همش التماس میکرد و دستاشو برای محافظت از صورتش گرفت بود جلو صورتش
همینطوری که داشت هوانگ میزد در باز شد و تهیونگ اومد داخل
تهیونگ با دیدنه این صحنه تو شوک رفت سریع به سمت کوک رفت و دو تا شونه های کوک رو گرفت و کشیدش به سمت اون ور
و با داد و عصبانت گفت
ته:چه مرگت شد جانگکوک هاااا معلوم هست چیکار میکنی
جانگکوک با چشمای آغشته به خون نگاه ته کرد و با خشم گفت
کوک:تا من این زنو نکشتم ول کن نیستم
تا اومد ته حرف بزنه هوانگ سریع بلند شد و فرار کرد
کوک میخواست بره دنبالش که ته گرفتم و هولش داد
ته:بزار بره من باتو کار دارم
کوک:تعیونگ عصبی هستم یه چیزی بهت میگم ناراحت میشه پس از اینجا برو
تعیونگ هم مثله هانول لجباز بود خواهر و برادری عینه هم
کوک:برو بیرونننننن
ته :تا بهم نگی ولت نمیکنم
کوک:ت........
شوگا:یه چیزای پیدا کردم
کوک شوکه برگشت به سمت شوگا
شوگا:هوسوکه
.......
عمارت هوسوک
درد هانول بیشتر شده بود نمیتونست راه بره معلوم بود همین روزا بچه به دنیا بیاد
همچنان هانور دلتنگی کوک رو میکرد از استرس و عصبانت زیادی که هانول داشت
انگار قرار بچهها زود بیان امروز مثله همیشه از بلند شد باز من دلدرد داشت
هوسوک برای اطمینان یه دکتر متخصص گذاشته بود داخل خونه
هانول نگاهی به لباسش انداخت خب بود
دستی روی لباس کشید تا صاف بشه دخترک از اتاق اد وود بیرون تا صبحونه بخور انگار به موقع آماده شده بود با کمک خدمتکار از پله ها رفت پایین و به سمت سالن غذاخوری رفت
با دیدنه هوسوک که لباس مشکی به تن داشت تعجب کرد لباسش به لباس شرکت نمیخورد انگار مال جنگ بود
اگر غلط املایی بود ساریییییی
ببخشید بچهها نمیدونم چرا دیشب ویس من باز نمیشد
همش میزد مشکلی داخل ویس به وجود اومده
واقعا شرمنده شماها شدم
کوک:زود باششششش جواب بده (عربده
هوانگ:به جونه هرکی دوست داری من ازش خبر ندارم
کوک دیگه زده بود به سمیه آخر همچنان داشت با کمربند خانوم هوانگ رو میزد
هوانگ همش التماس میکرد و دستاشو برای محافظت از صورتش گرفت بود جلو صورتش
همینطوری که داشت هوانگ میزد در باز شد و تهیونگ اومد داخل
تهیونگ با دیدنه این صحنه تو شوک رفت سریع به سمت کوک رفت و دو تا شونه های کوک رو گرفت و کشیدش به سمت اون ور
و با داد و عصبانت گفت
ته:چه مرگت شد جانگکوک هاااا معلوم هست چیکار میکنی
جانگکوک با چشمای آغشته به خون نگاه ته کرد و با خشم گفت
کوک:تا من این زنو نکشتم ول کن نیستم
تا اومد ته حرف بزنه هوانگ سریع بلند شد و فرار کرد
کوک میخواست بره دنبالش که ته گرفتم و هولش داد
ته:بزار بره من باتو کار دارم
کوک:تعیونگ عصبی هستم یه چیزی بهت میگم ناراحت میشه پس از اینجا برو
تعیونگ هم مثله هانول لجباز بود خواهر و برادری عینه هم
کوک:برو بیرونننننن
ته :تا بهم نگی ولت نمیکنم
کوک:ت........
شوگا:یه چیزای پیدا کردم
کوک شوکه برگشت به سمت شوگا
شوگا:هوسوکه
.......
عمارت هوسوک
درد هانول بیشتر شده بود نمیتونست راه بره معلوم بود همین روزا بچه به دنیا بیاد
همچنان هانور دلتنگی کوک رو میکرد از استرس و عصبانت زیادی که هانول داشت
انگار قرار بچهها زود بیان امروز مثله همیشه از بلند شد باز من دلدرد داشت
هوسوک برای اطمینان یه دکتر متخصص گذاشته بود داخل خونه
هانول نگاهی به لباسش انداخت خب بود
دستی روی لباس کشید تا صاف بشه دخترک از اتاق اد وود بیرون تا صبحونه بخور انگار به موقع آماده شده بود با کمک خدمتکار از پله ها رفت پایین و به سمت سالن غذاخوری رفت
با دیدنه هوسوک که لباس مشکی به تن داشت تعجب کرد لباسش به لباس شرکت نمیخورد انگار مال جنگ بود
اگر غلط املایی بود ساریییییی
ببخشید بچهها نمیدونم چرا دیشب ویس من باز نمیشد
همش میزد مشکلی داخل ویس به وجود اومده
واقعا شرمنده شماها شدم
۱۱.۰k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.