پارت۱۸۸
#پارت۱۸۸
سینا:سیلورنا
شکاف بزرگ و بزرگتر میشد. سعید آماده شده بود تا به سمت شکاف کشیده بشه.
ولی یه دفه شکاف کوچیک شد و کم نور.
سرعت دستگاها کمتر شد. سعید با تعجب برگشت و نگاهی به ما انداخت.به سمت دستگاه رفتم تا ببینم چه مرگشه.
داشتم یکی از چهار دایره رو بررسی میکردم. برگشتم و رو به سما و سهیل گفتم
_این که چیزیش نیست
یه دفعه حس کردم نیروی شدیدی داره منو به سمت شکاف میکشه انقدر شدید که حتی قدرت ایستادنمو هم از دست دادم. دایره ها شروع به چرخیدن کردن و شکاف دوباره بزرگ و نورانی شد.
فقط یادمه که با حس خلا و معلق بودن از حال رفتم.
آیدا : زمین
داد زدم
_منظورت چیه؟
جوابی نداد و با تعجب و اخم به دستگاه خیره شد.
نور شدید و آبی رنگی توجهمو جلب کرد.
بعد ازون یه نور سبز رنگ که فضای دستگاهو پر کرد.
نیروی شدیدی داشت به دستگاه وارد میشد و این خیلی خطر ناک بود.
رو به آیدا با تمام قدرت گفتم
_بدو
دستشو کشیدم و به سمت مخالف دستگاه دوییدم.
کیان:کپلر
نور سفید شدید و شدید تر شد و شکاف به سمت کف اتاق کشیده شد.
خودمونو آماده ی بلعیده شدن توسط شکاف کردیم.
دستشو تو مشتم گرفتم و یه دفعه حس کردیم تو هوا معلقیم و بعدش تاریکی...
آیدا:زمین
آیدا نمیتونست زیاد سریع بدوعه.
ولی تا جایی که تونستیم به سمت مخالف رفتیم. عمو و همزادش هم به تبعیت از ما دوییدن و یه دفعه نیرویی هلمون داد.آیدا با میز جلوییش برخورد کرد و من سرم خورد به پایه ی میز.
در عرض چند ثانیه همه جا آروم شد و فقط صدای افتادن چیزی شنیده شد. نه بادی نه نیرویی نه نوری...
سرم به شدت درد میکرد.
به سختی برگشتم و به پشت دراز کشیدم.
دستمو روی سرم گذاشتم و نگاهش کردم. خونی بود.
مایع گرمی رو حس کردم که روی پوست سرم حرکت میکرد.
آیدا اومد بالا سرم و چند بار تکونم داد و صدام کرد. قدرت حرف زدن نداشتم. کم کم دیدم داشت تار میشد و چشمامو ریز میکردم تا بتونم بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت.
از شدت درد صورتم جمع شده بود.
آیدا رو کاملا تار میدیدم و بعدش ناخوداگاه چشمامو بستم و سیاهی مطلق...
سینا:سیلورنا
شکاف بزرگ و بزرگتر میشد. سعید آماده شده بود تا به سمت شکاف کشیده بشه.
ولی یه دفه شکاف کوچیک شد و کم نور.
سرعت دستگاها کمتر شد. سعید با تعجب برگشت و نگاهی به ما انداخت.به سمت دستگاه رفتم تا ببینم چه مرگشه.
داشتم یکی از چهار دایره رو بررسی میکردم. برگشتم و رو به سما و سهیل گفتم
_این که چیزیش نیست
یه دفعه حس کردم نیروی شدیدی داره منو به سمت شکاف میکشه انقدر شدید که حتی قدرت ایستادنمو هم از دست دادم. دایره ها شروع به چرخیدن کردن و شکاف دوباره بزرگ و نورانی شد.
فقط یادمه که با حس خلا و معلق بودن از حال رفتم.
آیدا : زمین
داد زدم
_منظورت چیه؟
جوابی نداد و با تعجب و اخم به دستگاه خیره شد.
نور شدید و آبی رنگی توجهمو جلب کرد.
بعد ازون یه نور سبز رنگ که فضای دستگاهو پر کرد.
نیروی شدیدی داشت به دستگاه وارد میشد و این خیلی خطر ناک بود.
رو به آیدا با تمام قدرت گفتم
_بدو
دستشو کشیدم و به سمت مخالف دستگاه دوییدم.
کیان:کپلر
نور سفید شدید و شدید تر شد و شکاف به سمت کف اتاق کشیده شد.
خودمونو آماده ی بلعیده شدن توسط شکاف کردیم.
دستشو تو مشتم گرفتم و یه دفعه حس کردیم تو هوا معلقیم و بعدش تاریکی...
آیدا:زمین
آیدا نمیتونست زیاد سریع بدوعه.
ولی تا جایی که تونستیم به سمت مخالف رفتیم. عمو و همزادش هم به تبعیت از ما دوییدن و یه دفعه نیرویی هلمون داد.آیدا با میز جلوییش برخورد کرد و من سرم خورد به پایه ی میز.
در عرض چند ثانیه همه جا آروم شد و فقط صدای افتادن چیزی شنیده شد. نه بادی نه نیرویی نه نوری...
سرم به شدت درد میکرد.
به سختی برگشتم و به پشت دراز کشیدم.
دستمو روی سرم گذاشتم و نگاهش کردم. خونی بود.
مایع گرمی رو حس کردم که روی پوست سرم حرکت میکرد.
آیدا اومد بالا سرم و چند بار تکونم داد و صدام کرد. قدرت حرف زدن نداشتم. کم کم دیدم داشت تار میشد و چشمامو ریز میکردم تا بتونم بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت.
از شدت درد صورتم جمع شده بود.
آیدا رو کاملا تار میدیدم و بعدش ناخوداگاه چشمامو بستم و سیاهی مطلق...
۲.۸k
۰۴ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.