پارت۱۸۹
#پارت۱۸۹
***
سرم خیلی درد میکرد.چشمامو باز کردم و خودمو توی اتاقک با پرده ی سفید دیدم .
سرم باند پیچی شده بود.
به سختی از جام بلند شدم که یه دفه در باز شد.
نفس کشیدن یادم رفت.
باورم نمیشد.فکر کردم دارم خواب میبینم. یه خواب شیرین که توش پدرم روبروم ایستاده بود.
لب زدم
_بابا؟
_جان بابا...
چند قدم جلو اومد و یه دفه منو به آغوش کشید.
زیر لب گفتم
_خواب میبینم ؟
دستی به موهام کشید و گفت
_نه عزیزم.بیداری دخترم...
دخترم!!این کلمه هی تو ذهنم اکو شد و صورتم خیس شد.شوک دوم...
مردی که به چار چوب در تکیه زده بود و دست به سینه و با لبخند نگامون میکرد.
مردی که زمینی نبود.مردی که اهل آسمون بود.
خدایا اگه خوابم...بیدارم نکن...
***
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.حتی هنوزم باورم نمیشه که پدرم کنار مادرم نشسته.کیان کنار منه و نگاهم میکنه.آیدا کنار همسرشه.
تموم شد؟باورم نمیشه.
همزاد ناظری به دیوار تکیه داده بود و با حسرت به کیان نگاه میکرد.
کمی خودمو کشیدم و کنار گوش کیان گفتم
_برو پیشش.
با اخم گفت
_ولی تو که...
_برو کیان.
با لبخند اطمینان بخشی نگاهش کردم که از جاش بلند شد و به سمتش رفت. ناظری هم بدون تردید پسرشو به آغوش کشید.
بعد از چند لحظه کیانم دستاشو دور پدرش حلقه کرد.
صحنه ی قشنگی بود.
تو این اتاق پر از صحنه های قشنگ بود.
سینا رو دیدم که یه گوشه نشسته بود و تو فکر بود.
یادمه وقتی رفتم خونه ی ثناشون روژان بهم گفت که برادرش توی تصادف مرده.
حالا سینا اینجا بود.
چرا نزارم ثنا یه بار دیگه برادرشو ببینه؟
***
سرم خیلی درد میکرد.چشمامو باز کردم و خودمو توی اتاقک با پرده ی سفید دیدم .
سرم باند پیچی شده بود.
به سختی از جام بلند شدم که یه دفه در باز شد.
نفس کشیدن یادم رفت.
باورم نمیشد.فکر کردم دارم خواب میبینم. یه خواب شیرین که توش پدرم روبروم ایستاده بود.
لب زدم
_بابا؟
_جان بابا...
چند قدم جلو اومد و یه دفه منو به آغوش کشید.
زیر لب گفتم
_خواب میبینم ؟
دستی به موهام کشید و گفت
_نه عزیزم.بیداری دخترم...
دخترم!!این کلمه هی تو ذهنم اکو شد و صورتم خیس شد.شوک دوم...
مردی که به چار چوب در تکیه زده بود و دست به سینه و با لبخند نگامون میکرد.
مردی که زمینی نبود.مردی که اهل آسمون بود.
خدایا اگه خوابم...بیدارم نکن...
***
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.حتی هنوزم باورم نمیشه که پدرم کنار مادرم نشسته.کیان کنار منه و نگاهم میکنه.آیدا کنار همسرشه.
تموم شد؟باورم نمیشه.
همزاد ناظری به دیوار تکیه داده بود و با حسرت به کیان نگاه میکرد.
کمی خودمو کشیدم و کنار گوش کیان گفتم
_برو پیشش.
با اخم گفت
_ولی تو که...
_برو کیان.
با لبخند اطمینان بخشی نگاهش کردم که از جاش بلند شد و به سمتش رفت. ناظری هم بدون تردید پسرشو به آغوش کشید.
بعد از چند لحظه کیانم دستاشو دور پدرش حلقه کرد.
صحنه ی قشنگی بود.
تو این اتاق پر از صحنه های قشنگ بود.
سینا رو دیدم که یه گوشه نشسته بود و تو فکر بود.
یادمه وقتی رفتم خونه ی ثناشون روژان بهم گفت که برادرش توی تصادف مرده.
حالا سینا اینجا بود.
چرا نزارم ثنا یه بار دیگه برادرشو ببینه؟
۱.۸k
۰۴ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.