part
part ²⁸
و چیزی که جلوش بود....
جنازه بود
جنازهی بابام..
و مامانم با چهرهی ترسیده جلوی جونگکوک ایستاده بود و اشک میریخت
کیفم از دستم ول شد
نگرانیم تبدیل به ترس شد
با گریه دویدم سمت بابام
دستمو زیر چونش گذاشتم و...
هیچی...
هیچی حس نمیشد....
روی صورتش میزدم ولی هیچی
با گریه اسمشو صدا میزدم
ولی چهفایده؟
دستمو ول کردم و به یه گوشه زل زده بودم
سریع بلند شدم و با مشت زدم به سینش
با گریه داد میزدم...
ا.ت: چرااا؟؟ عوضی چرااا؟؟ چرا زندگیمو به باد میدی چرا نابودش میک...
حرفمو کامل نزدم که تفنگو گذاشت رو سرم
تهیونگ: اگه میخوای با عاقبت پدرت مواجه نشی خفه شو
و من یه قراداد نقض شده دارم نه؟
قرار بود همتونو بکشم نه؟
مامانم یهو صداش در اومد
با لکنت و اروم حرف میزد
ولی حوری بود که همه صداشو میشنیدن
+ ل..لطفا م...منو بکش ولی به بقیشون کاری نداشته باش(گریه)
جونگکوک: مامان!!
تهیونگ: مادر جون، من قرار بود شماهم بکشم اینجوری نمیشه که
+ به من نگو مادر جون حرومزادهی عوضی(داد و گریه)
تهیونگ: ببریدشون
وقتی اینو گفت چند نفر اومدن و دستامونو گرفتن و بردنمون سمت ماشین
ترس تمام وجودمو در بر گرفته بود
وقتی به چشمای اشکی مامانم نگاه میکردم
و جنازهی بابامو به یاد میارم
دلم میخواد خودم و کل زندگیمو پیشکش اون لعنتی کنم ولی بلایی سر بقیه نیاره
ولی...
با من راضی نمیشه
یهو دیدم همهی کسایی که توی ماشینن یه ماسک زدن
یکم تعجب کردم
بعد از اینکه همشون ماسکاشونو گذاشتن راننده یه دکمه رو فشار داد و دود یاسی رنگی از یه محفظه ازاد شد
به سرفه افتادم و بعد چند ثانیه سرم گیج رفت و سیاهی....
چشمامو باز کردم
و اولین چیزی که باهاش مواجه شدم
هانول بود که کنج اتاقی نشسته بود
اتاقی تاریک
با بوی بد
خیلی برام اشنا بود
ولی نمیدونم کی اینجا بودم
هانول...
دستاش پشت سرش بسته شده بود و پاهاش هم به هم
روی دهنش یه پارچهی سفید رنگ بود
از توی چشماش میتونستم بخونم که داره میگه «کمک»
یکم بیشتر دقت کردم
یکم جلوترش...
یکی ایستاده بود
با یه شلاق توی دستش
تا این صحنه رو دیدم یادم اومد
اتاق شکنجه...
سعی کردم با همون دهن بسته شده سر و صدا کنم
سر و صدام کم بود
ولی توجه اون فردو جلب کرد
داشت میومد نزدیکم که صدای باز شدن در رو شنیدم
تهیونگ: ولش کن، اونو باید خودم ترتیبشو بدم
فعلا هم برو بیرون
داشت میومد نزدیکم
سعی کردم بشینم
و تونستم
هرچقدر میومددحلو من عقبتر میرفتم تا موردم به دیوار
توی خودم جمع شدم که روی پاهاش نشست و چند ثانیهای صورتمو انالیز کرد
دوتا دستشو برد پشت سرم و گذهی اون پارچهی سفید رنگو باز کرد
با باز شدن پارچه اروم نفس نفس میزدم
تهیونگ: دلم برای این چهرهی زیبا تنگ شده بود
با دستش چونمو گرفت و صورتشو نزدیک صورتم کرد و مک عمیقی از لـbـم گرفت
تهیونگ: میبینی؟ بهم گوش ندادی، و اینم دوستت، نگران نباش، عاقبت خانوادتم همینه
اروم لب زدم...
ا.ت: ل..لطفا، لطفا اونارو ول کن
تهیونگ: هه، مثل مادرت میمونی، گفتم
قرار بود تورو بکشم
پس نمیتونم بخاطر کشتن تو بقیه رو بیخیال بشم، هوم؟
خب حالا وقت سرگرمی منه(اخرشو با خنده گفت)
شلاقو از روی زمین برداشت و شروع کرد به زدن هانول
هانول جیغ های خفهای توی اون پارچه میکشید
و با اینکه دهنش بسته بود
صداش کل اتاقو پر کرده بود
بعد از چند مین، هانول روی زمین افتاده بود و جونی برای جیغ زدن نداشت
تهیونگ اومد سمت من
تهیونگ: بازیمونو یادته نه؟ بیا بازی کنیم خانوم کوچولو
بشمار
همون بازی قدیمی
ضربه میزد
و من باید میشمردم
دروغ نگم درد شلاق اونقدرا برام زیاد نبود و بعد هر ضربه فقط چشمام رو روی هم میفشردم
ا.ت: یک، دو، سه،.....چهل و نه، پنجاه
تهیونگ: خب میبینم زیادی پوست کلفت شدی
دوست دارم ببینم جای میله هام هنوز هست یا نه
اومد نزدیکم و لباسمو بالا داد
که صدای داد جیمین اومد
تهیونگ اولش تعجب کرد ولی بعدش با خنده کفت...
تهیونگ: خب ببین کی بیدار شده، منتظرت بودم اقای پارک
شما و همسرتون مهمونای ویژهی ما هستین
دهن جیمین رو باز کرد
جیمین:.....
---
و چیزی که جلوش بود....
جنازه بود
جنازهی بابام..
و مامانم با چهرهی ترسیده جلوی جونگکوک ایستاده بود و اشک میریخت
کیفم از دستم ول شد
نگرانیم تبدیل به ترس شد
با گریه دویدم سمت بابام
دستمو زیر چونش گذاشتم و...
هیچی...
هیچی حس نمیشد....
روی صورتش میزدم ولی هیچی
با گریه اسمشو صدا میزدم
ولی چهفایده؟
دستمو ول کردم و به یه گوشه زل زده بودم
سریع بلند شدم و با مشت زدم به سینش
با گریه داد میزدم...
ا.ت: چرااا؟؟ عوضی چرااا؟؟ چرا زندگیمو به باد میدی چرا نابودش میک...
حرفمو کامل نزدم که تفنگو گذاشت رو سرم
تهیونگ: اگه میخوای با عاقبت پدرت مواجه نشی خفه شو
و من یه قراداد نقض شده دارم نه؟
قرار بود همتونو بکشم نه؟
مامانم یهو صداش در اومد
با لکنت و اروم حرف میزد
ولی حوری بود که همه صداشو میشنیدن
+ ل..لطفا م...منو بکش ولی به بقیشون کاری نداشته باش(گریه)
جونگکوک: مامان!!
تهیونگ: مادر جون، من قرار بود شماهم بکشم اینجوری نمیشه که
+ به من نگو مادر جون حرومزادهی عوضی(داد و گریه)
تهیونگ: ببریدشون
وقتی اینو گفت چند نفر اومدن و دستامونو گرفتن و بردنمون سمت ماشین
ترس تمام وجودمو در بر گرفته بود
وقتی به چشمای اشکی مامانم نگاه میکردم
و جنازهی بابامو به یاد میارم
دلم میخواد خودم و کل زندگیمو پیشکش اون لعنتی کنم ولی بلایی سر بقیه نیاره
ولی...
با من راضی نمیشه
یهو دیدم همهی کسایی که توی ماشینن یه ماسک زدن
یکم تعجب کردم
بعد از اینکه همشون ماسکاشونو گذاشتن راننده یه دکمه رو فشار داد و دود یاسی رنگی از یه محفظه ازاد شد
به سرفه افتادم و بعد چند ثانیه سرم گیج رفت و سیاهی....
چشمامو باز کردم
و اولین چیزی که باهاش مواجه شدم
هانول بود که کنج اتاقی نشسته بود
اتاقی تاریک
با بوی بد
خیلی برام اشنا بود
ولی نمیدونم کی اینجا بودم
هانول...
دستاش پشت سرش بسته شده بود و پاهاش هم به هم
روی دهنش یه پارچهی سفید رنگ بود
از توی چشماش میتونستم بخونم که داره میگه «کمک»
یکم بیشتر دقت کردم
یکم جلوترش...
یکی ایستاده بود
با یه شلاق توی دستش
تا این صحنه رو دیدم یادم اومد
اتاق شکنجه...
سعی کردم با همون دهن بسته شده سر و صدا کنم
سر و صدام کم بود
ولی توجه اون فردو جلب کرد
داشت میومد نزدیکم که صدای باز شدن در رو شنیدم
تهیونگ: ولش کن، اونو باید خودم ترتیبشو بدم
فعلا هم برو بیرون
داشت میومد نزدیکم
سعی کردم بشینم
و تونستم
هرچقدر میومددحلو من عقبتر میرفتم تا موردم به دیوار
توی خودم جمع شدم که روی پاهاش نشست و چند ثانیهای صورتمو انالیز کرد
دوتا دستشو برد پشت سرم و گذهی اون پارچهی سفید رنگو باز کرد
با باز شدن پارچه اروم نفس نفس میزدم
تهیونگ: دلم برای این چهرهی زیبا تنگ شده بود
با دستش چونمو گرفت و صورتشو نزدیک صورتم کرد و مک عمیقی از لـbـم گرفت
تهیونگ: میبینی؟ بهم گوش ندادی، و اینم دوستت، نگران نباش، عاقبت خانوادتم همینه
اروم لب زدم...
ا.ت: ل..لطفا، لطفا اونارو ول کن
تهیونگ: هه، مثل مادرت میمونی، گفتم
قرار بود تورو بکشم
پس نمیتونم بخاطر کشتن تو بقیه رو بیخیال بشم، هوم؟
خب حالا وقت سرگرمی منه(اخرشو با خنده گفت)
شلاقو از روی زمین برداشت و شروع کرد به زدن هانول
هانول جیغ های خفهای توی اون پارچه میکشید
و با اینکه دهنش بسته بود
صداش کل اتاقو پر کرده بود
بعد از چند مین، هانول روی زمین افتاده بود و جونی برای جیغ زدن نداشت
تهیونگ اومد سمت من
تهیونگ: بازیمونو یادته نه؟ بیا بازی کنیم خانوم کوچولو
بشمار
همون بازی قدیمی
ضربه میزد
و من باید میشمردم
دروغ نگم درد شلاق اونقدرا برام زیاد نبود و بعد هر ضربه فقط چشمام رو روی هم میفشردم
ا.ت: یک، دو، سه،.....چهل و نه، پنجاه
تهیونگ: خب میبینم زیادی پوست کلفت شدی
دوست دارم ببینم جای میله هام هنوز هست یا نه
اومد نزدیکم و لباسمو بالا داد
که صدای داد جیمین اومد
تهیونگ اولش تعجب کرد ولی بعدش با خنده کفت...
تهیونگ: خب ببین کی بیدار شده، منتظرت بودم اقای پارک
شما و همسرتون مهمونای ویژهی ما هستین
دهن جیمین رو باز کرد
جیمین:.....
---
- ۳۸۴
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط