چشمام سیاهی رفت و افتادم آخرین چیزی که دیدم تو بودی که ان
چشمام سیاهی رفت و افتادم آخرین چیزی که دیدم تو بودی که انگار تازه فهمیده بودی کجایی و تو هم افتادی ...
× خب بعدش چی شد
_ وقتی بیدار شدم نمیتونستم تکون بخورم و روی یه تخت بزرگ با ترکیب رنگی سیاه و قرمز بودم که که یهو یه کی درو باز کرد و اومد تو ، پشت سرش هم همون مردی بود که الان رفت بهم گفت اگه باهاشون یه قرارداد ببندم تو رو زنده و سالم بر می گردونه و این کارم کرد بعد از اینکه قبول کردم تورو سالم فرستاد پیش بقیه و کاری کرد که همه چیز رو فراموش کنی حتی منو البته موقت واسه همین کسی نتونست توی اون دو روز منو پیدا کنه و تو هم چیزی یادت نبود با گفتن این حرف قطره های اشک راهشون رو از روی گونه های ات پیدا کردن و اون درد قدیمی دوباره جون گرفت و باعث درهم رفتن صورت دختر بشه ات ادامه داد بعد از اینکه ازم مطمئن شدن گذاشتن برگردم اما قرار شد هر وقت گفت هر کاری گفتن بکنم و هر چی خواستن بهشون بدم اصلی ترینش دیدن رئسشون بود
اینا سخت ترین و دردناک ترین کلمه هایی بودند که ات داشت به زبون میآورد و جیا هم از این موضوع بی خبر نبود
ات با پایین انداختن سرش حرفش رو تموم کرد و ماشین رو خاموش کرد و نگاهش رو به جیا داد که داره با چشمای خیس و براقش نگاهش میکنه و قادر به زبون آوردن هیچ جمله ای نیست و سکوتی بینشان بر قرار بود که تا به حال تجربه نکرده بودند و تنها یه آغوش گرم و نرمه که میتونه به این سکوت پایان ببخشه و جیا این آغوش رو به شجاع ترین و مهربون ترین دوست و خواهر دنیا هدیه میده و سکوت با صدای هق هق شکسته میشه بعد از دقایقی این دو دوست حاظر به چشم تو چشم شدن باهم دیگه شدن و جیا با پاک کردن اشک های ات شروع کرد به ( لعنت به ذهن منحرف 😏 ) حرف زدن ، با اینکه این دو سختی های زیادی پشت سر گذاشته بودن اما این اولین بار بود که حرف زدن برای جیا سخت شده بود ...
هین طور که قطرات اشک از چشمان جیا به زمین می ریخت شروع کرد به انجام این کار سخت ...
× ببخشید .... ببخشید ... که برات دردسر درست کردم ببخشید ...
دست های گرم ات این اشک هارو کنار میزد و زمزمه می کرد
_ تقصیر تو نبود...ما قول داده بودیم نمی تونستم بزنم زیرش ( با یه لبخند کوچیک میگه :*) ) تقصیر تو نبود ...
که با صدای زدن به شیشه ی ماشین این گفت و گوی به پایان رسید .....
ادامه دارد ....
لایک یادت نره
اگه نظری ایده ای چیزی دارید حتما بهم بگید ♡
× خب بعدش چی شد
_ وقتی بیدار شدم نمیتونستم تکون بخورم و روی یه تخت بزرگ با ترکیب رنگی سیاه و قرمز بودم که که یهو یه کی درو باز کرد و اومد تو ، پشت سرش هم همون مردی بود که الان رفت بهم گفت اگه باهاشون یه قرارداد ببندم تو رو زنده و سالم بر می گردونه و این کارم کرد بعد از اینکه قبول کردم تورو سالم فرستاد پیش بقیه و کاری کرد که همه چیز رو فراموش کنی حتی منو البته موقت واسه همین کسی نتونست توی اون دو روز منو پیدا کنه و تو هم چیزی یادت نبود با گفتن این حرف قطره های اشک راهشون رو از روی گونه های ات پیدا کردن و اون درد قدیمی دوباره جون گرفت و باعث درهم رفتن صورت دختر بشه ات ادامه داد بعد از اینکه ازم مطمئن شدن گذاشتن برگردم اما قرار شد هر وقت گفت هر کاری گفتن بکنم و هر چی خواستن بهشون بدم اصلی ترینش دیدن رئسشون بود
اینا سخت ترین و دردناک ترین کلمه هایی بودند که ات داشت به زبون میآورد و جیا هم از این موضوع بی خبر نبود
ات با پایین انداختن سرش حرفش رو تموم کرد و ماشین رو خاموش کرد و نگاهش رو به جیا داد که داره با چشمای خیس و براقش نگاهش میکنه و قادر به زبون آوردن هیچ جمله ای نیست و سکوتی بینشان بر قرار بود که تا به حال تجربه نکرده بودند و تنها یه آغوش گرم و نرمه که میتونه به این سکوت پایان ببخشه و جیا این آغوش رو به شجاع ترین و مهربون ترین دوست و خواهر دنیا هدیه میده و سکوت با صدای هق هق شکسته میشه بعد از دقایقی این دو دوست حاظر به چشم تو چشم شدن باهم دیگه شدن و جیا با پاک کردن اشک های ات شروع کرد به ( لعنت به ذهن منحرف 😏 ) حرف زدن ، با اینکه این دو سختی های زیادی پشت سر گذاشته بودن اما این اولین بار بود که حرف زدن برای جیا سخت شده بود ...
هین طور که قطرات اشک از چشمان جیا به زمین می ریخت شروع کرد به انجام این کار سخت ...
× ببخشید .... ببخشید ... که برات دردسر درست کردم ببخشید ...
دست های گرم ات این اشک هارو کنار میزد و زمزمه می کرد
_ تقصیر تو نبود...ما قول داده بودیم نمی تونستم بزنم زیرش ( با یه لبخند کوچیک میگه :*) ) تقصیر تو نبود ...
که با صدای زدن به شیشه ی ماشین این گفت و گوی به پایان رسید .....
ادامه دارد ....
لایک یادت نره
اگه نظری ایده ای چیزی دارید حتما بهم بگید ♡
۴.۷k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.