فیک تو فقط برای منی
فیک تو فقط برای منی
پارت : ۶
بابا ا.ت : بشین ... باهات حرف دارم ...
ویو ا.ت:
نگاهی دوباره به مامان انداختم که هنوز در حال گریه کردن بود ...
ا.ت : چیزی شده بابا؟
بابا ا.ت: معلومه که چیزی شدههههه!!!!
ا.ت : چی شده ؟ خوبه یا بد،؟
بابا ا.ت: معلومه که ... خوبههههههه
ا.ت : عااااا ... حالا چی هست ؟
بابا ا.ت : برات مدرسه پیدا کردیممممممممممم!!!(نکنه فکر کردی قرار بدنش به نامجون؟ )
گریه مامان شدید تر شد و با خنده و گریه ترکیبی گفت:
مامان ا.ت: این خیلییییییییییی عاالیههع با واسطه شدن خاله ویکتوریا یه مدرسه خیلییییییییییی خوب برات پیدا کردیمممم
ا.ت : جدی ؟
بابا ا.ت : آره...
ا.ت : حالا اسمش چیه ؟
بابا ا.ت: مدرسه ی ... سویونگ (فکر کردی مدرسه نامجون عه نه اون توی مدرسه تویونیک میره )
ا.ت : چقدر جالبببب ... خب کی میرم مدرسه ؟!
بابا ا.ت: از فردا ...
ا.ت : ممنوننننن ... این عالیهههه
ویو ا.ت: اشک توی چشمام حلقه زد ... از خوشحالی ... به هر حال این یه فرصت عالیییی بود ..!
با کلی بدبختی هم که بود بلاخره یه خبر خوب شنیدم ... رفتم توی اتاقی که خاله بهم داده بود .. که کمی بعد مامان با لباس فرم و یک کیف که توش پره کتاب بود اومد داخل اتاق
مامان ا.ت : بیا عزیزم .. این لباس فرمته این هم کتابایی که فردا باید ببری !
بقیه کتابات هم گذاشتم توی کتابخونه ات !
ا.ت : ممنون مامان ( بغض)
مامان اومد سمتم و دستاش رو دورم حلقه کرد و گفت : موفق باشی خوشگلم !
ا.ت با گریه گفت : ممنون ...
کمی بعد مامان رفت و منم خوابیدم .. صبح بیدار شدم ، مسواک زدم ، رفتم یه دوش ۱۰ مینی گرفتم اومدم بیرون موهامو خشک کردم روتین پوستی و موهامو انجام دادمو موهامو شونه کردم و بستم و رفتم اتاقم لباسام رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم و گوشیم هم گذاشتم توی یکی از جیب های کیفم و راه افتادم به سمت در رفتم و قرار شده بود خودم پیاده برم مدرسه و از خونه اومدم بیرون و با خوشحالی و هیجان راه افتادم اما امروز اصلا اون طوری که انتظار میرفت پیش نرفت ...
مايل به حمایت بیب ¿
پارت : ۶
بابا ا.ت : بشین ... باهات حرف دارم ...
ویو ا.ت:
نگاهی دوباره به مامان انداختم که هنوز در حال گریه کردن بود ...
ا.ت : چیزی شده بابا؟
بابا ا.ت: معلومه که چیزی شدههههه!!!!
ا.ت : چی شده ؟ خوبه یا بد،؟
بابا ا.ت: معلومه که ... خوبههههههه
ا.ت : عااااا ... حالا چی هست ؟
بابا ا.ت : برات مدرسه پیدا کردیممممممممممم!!!(نکنه فکر کردی قرار بدنش به نامجون؟ )
گریه مامان شدید تر شد و با خنده و گریه ترکیبی گفت:
مامان ا.ت: این خیلییییییییییی عاالیههع با واسطه شدن خاله ویکتوریا یه مدرسه خیلییییییییییی خوب برات پیدا کردیمممم
ا.ت : جدی ؟
بابا ا.ت : آره...
ا.ت : حالا اسمش چیه ؟
بابا ا.ت: مدرسه ی ... سویونگ (فکر کردی مدرسه نامجون عه نه اون توی مدرسه تویونیک میره )
ا.ت : چقدر جالبببب ... خب کی میرم مدرسه ؟!
بابا ا.ت: از فردا ...
ا.ت : ممنوننننن ... این عالیهههه
ویو ا.ت: اشک توی چشمام حلقه زد ... از خوشحالی ... به هر حال این یه فرصت عالیییی بود ..!
با کلی بدبختی هم که بود بلاخره یه خبر خوب شنیدم ... رفتم توی اتاقی که خاله بهم داده بود .. که کمی بعد مامان با لباس فرم و یک کیف که توش پره کتاب بود اومد داخل اتاق
مامان ا.ت : بیا عزیزم .. این لباس فرمته این هم کتابایی که فردا باید ببری !
بقیه کتابات هم گذاشتم توی کتابخونه ات !
ا.ت : ممنون مامان ( بغض)
مامان اومد سمتم و دستاش رو دورم حلقه کرد و گفت : موفق باشی خوشگلم !
ا.ت با گریه گفت : ممنون ...
کمی بعد مامان رفت و منم خوابیدم .. صبح بیدار شدم ، مسواک زدم ، رفتم یه دوش ۱۰ مینی گرفتم اومدم بیرون موهامو خشک کردم روتین پوستی و موهامو انجام دادمو موهامو شونه کردم و بستم و رفتم اتاقم لباسام رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم و گوشیم هم گذاشتم توی یکی از جیب های کیفم و راه افتادم به سمت در رفتم و قرار شده بود خودم پیاده برم مدرسه و از خونه اومدم بیرون و با خوشحالی و هیجان راه افتادم اما امروز اصلا اون طوری که انتظار میرفت پیش نرفت ...
مايل به حمایت بیب ¿
۱۲.۱k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.