فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۲۷
کوک : اوه نه ... ا.تتتتتت
کوک به سرعت و با ترس در حالی که دستش میلرزید در رو با شتاب باز کرد در کوبیده شد و به طرز عجیبی ... کسی اونجا نبود !
کوک سریع شروع کرد به گشتن دنبال ا.ت یا پدرش میکنه چیزی دست گیرش نمیشه .. رفت داخل تر و شروع کرد به گشتن دنبال کاغذی سرنخی یا چیزی که اونا رو به ا.ت یا پدرش برسونه یا اون یکی آدمی که برای کوک مهم بود ... هنوز کسی نمیدونست اون یکی آدم کیه؟
کوک هر چی بیشتر میگذشت و کوک بیشتر میگشت و بیشتر گیج میشد که فرمانده هم شروع به گشتن کرد ... هم کوک و هم فرمانده نگران حال ا.ت بودن .. که یه دفعه فرمانده رو به کوک میکنه و با تعجب و ترس میپرسه :
فرمانده: اگه ا.ت یا پدرت توی این اتاق نیستن ... پس چرا جی پی اس اینجا رو نشون میداد؟!
کوک با ترس به فرمانده خیره نگاه میکنه و با صدای لرزان میگه : فقط یه توضیح وجود داره ... اون فهمیده ... اون فهمیده که به ا.ت جی پی اس زدم !
فرمانده: وای نه ... ا.ت میدونست ؟!
کوک : فکر کنم آره
فرمانده: ای وای ای واییی
کوک : و بابا هر خائن یا کسی که چیزی میدونست و به اون نگفته رو ...
فرمانده: اگه مرد باشه میکشه و اگه زن باشه اول بهش تا حد مرگ تجاوز میکنه و بعد میکشه !
اشک توی چشمای کوک جمع میشه و میگه : کوک : و اینا همش تقصیر منه !
فرمانده دستش رو روی شونه های کوک میزاره و آروم زمزمه میکنه:
فرمانده: همه چی درست میشه !
کوک به سرعت اشک هاش رو پاک میکنه و میگه :
کوک : این خاله زنکی ها دیگه کافیه باید بریم و ا.ت رو گیر بیاریم من اجازه نمیدم یه آدم روانی که جز لاشی و حروم زاده لقب دیگه بهش داد ... زندگی ا.ت رو نابود کنه .. اجازه نمیدم
فرمانده: خب .... کجا بریم؟
کوک کمی فکر میکنه و بعد یهو از جا میپره و به سرعت میگه : اتاق بازیییی!!!(نسبتا بلند)
فرمانده یکی از ابرو هاش رو بالا میبره و با تعجب میپرسه
فرمانده : اتاق بازی؟!!!!!
کوک: آره... راه بیوفت
کوک و فرمانده سریع پله ها رو بالا میرن و کوک جلو تر میره و وقتی به بالای پله ها میرسن کوک رو به فرمانده میکنه و میگه : دنبال اتاقی برگرد که بالاش نوشته اتاق بازی ...
فرمانده: باشه
کوک و فرمانده شروع به گشتن میکنن کمی بعد کوک با صدایی آروم به فرمانده میفهمونه که اتاق رو پیدا کرده فرمانده نفس نفس زنان میاد و کنار کوک وایمیسته..
فرمانده: خب ...چرا ... نمیری ... داخل (وسطاش نفس نفس میزنه)
کوک : هیششش ... میشنوی؟
فرمانده کمی دقت میکنه و بعد متوجه صدای ناله های کوتاه با صدایی ضعیف و دخترانه میشه !
کوک : اون عوضی داره چه گوهی میخوره ؟(حرص و عصبانیت وحشتناک)
فرمانده: بریم داخل
کوک با سر تایید میکنه و با دستی که از حرص و عصبانیت میلرزید در رو میکوبوند و وارد اتاق میشه و با چیزی که میبینه خشکش میزنه ...
پارت : ۲۷
کوک : اوه نه ... ا.تتتتتت
کوک به سرعت و با ترس در حالی که دستش میلرزید در رو با شتاب باز کرد در کوبیده شد و به طرز عجیبی ... کسی اونجا نبود !
کوک سریع شروع کرد به گشتن دنبال ا.ت یا پدرش میکنه چیزی دست گیرش نمیشه .. رفت داخل تر و شروع کرد به گشتن دنبال کاغذی سرنخی یا چیزی که اونا رو به ا.ت یا پدرش برسونه یا اون یکی آدمی که برای کوک مهم بود ... هنوز کسی نمیدونست اون یکی آدم کیه؟
کوک هر چی بیشتر میگذشت و کوک بیشتر میگشت و بیشتر گیج میشد که فرمانده هم شروع به گشتن کرد ... هم کوک و هم فرمانده نگران حال ا.ت بودن .. که یه دفعه فرمانده رو به کوک میکنه و با تعجب و ترس میپرسه :
فرمانده: اگه ا.ت یا پدرت توی این اتاق نیستن ... پس چرا جی پی اس اینجا رو نشون میداد؟!
کوک با ترس به فرمانده خیره نگاه میکنه و با صدای لرزان میگه : فقط یه توضیح وجود داره ... اون فهمیده ... اون فهمیده که به ا.ت جی پی اس زدم !
فرمانده: وای نه ... ا.ت میدونست ؟!
کوک : فکر کنم آره
فرمانده: ای وای ای واییی
کوک : و بابا هر خائن یا کسی که چیزی میدونست و به اون نگفته رو ...
فرمانده: اگه مرد باشه میکشه و اگه زن باشه اول بهش تا حد مرگ تجاوز میکنه و بعد میکشه !
اشک توی چشمای کوک جمع میشه و میگه : کوک : و اینا همش تقصیر منه !
فرمانده دستش رو روی شونه های کوک میزاره و آروم زمزمه میکنه:
فرمانده: همه چی درست میشه !
کوک به سرعت اشک هاش رو پاک میکنه و میگه :
کوک : این خاله زنکی ها دیگه کافیه باید بریم و ا.ت رو گیر بیاریم من اجازه نمیدم یه آدم روانی که جز لاشی و حروم زاده لقب دیگه بهش داد ... زندگی ا.ت رو نابود کنه .. اجازه نمیدم
فرمانده: خب .... کجا بریم؟
کوک کمی فکر میکنه و بعد یهو از جا میپره و به سرعت میگه : اتاق بازیییی!!!(نسبتا بلند)
فرمانده یکی از ابرو هاش رو بالا میبره و با تعجب میپرسه
فرمانده : اتاق بازی؟!!!!!
کوک: آره... راه بیوفت
کوک و فرمانده سریع پله ها رو بالا میرن و کوک جلو تر میره و وقتی به بالای پله ها میرسن کوک رو به فرمانده میکنه و میگه : دنبال اتاقی برگرد که بالاش نوشته اتاق بازی ...
فرمانده: باشه
کوک و فرمانده شروع به گشتن میکنن کمی بعد کوک با صدایی آروم به فرمانده میفهمونه که اتاق رو پیدا کرده فرمانده نفس نفس زنان میاد و کنار کوک وایمیسته..
فرمانده: خب ...چرا ... نمیری ... داخل (وسطاش نفس نفس میزنه)
کوک : هیششش ... میشنوی؟
فرمانده کمی دقت میکنه و بعد متوجه صدای ناله های کوتاه با صدایی ضعیف و دخترانه میشه !
کوک : اون عوضی داره چه گوهی میخوره ؟(حرص و عصبانیت وحشتناک)
فرمانده: بریم داخل
کوک با سر تایید میکنه و با دستی که از حرص و عصبانیت میلرزید در رو میکوبوند و وارد اتاق میشه و با چیزی که میبینه خشکش میزنه ...
۱۷.۵k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.