فرهاد

فرهاد:

نظر کردی سوی قصر دلارام

به زاری گفتی ای سرو گل اندام

جگر پالوده ای دل را بر افروز

ز کار افتاده ای کاری در آموز

مراد بی مرادی را روا کن

امید نا امیدی را وفا کن

تو خود دانم که از من یاد ناری

که یاری بهتر از من یاد داری

منم یاری که بر یادت شب و روز

جهان سوزم به فریاد جهان سوز

تو را تا دل به خسرو شاد باشد

غریبی چون منت کی یاد باشد
دیدگاه ها (۳)

باز کن پنجرهها را که نسیمروز میلاد اقاقی ها راجشن میگیردو به...

کجاست عشق که تا قید آبرو بزنیمبه کوی میکده ها باز ، های و هو...

غزلی زیبا از حضرت مولانا نوروز بمانید که ایّام شمایید!آغاز ش...

چه زیبا گفت "مولانا"عشق را بیمعرفت معنا مکن زر نداری ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط