شکلات تلخ پارت ۱۵
شکلات تلخ پارت ۱۵
خیلی اروم از شجدا شدم کوک:اینجا کلبه تکی منه امشبو همینجا بخواب ا.ت:اخه کوک:میترسی؟ .ا.ت:خب اره کوک:نترس کاری باهات ندارم ا.ت:من همه لباسام تو کلبه خودمونه اصلا نمیتونم اینجا بخوابم واسه چی باید اینجا بخوابم ؟کوک:چون من دوس دارم اینجا بخوابی ......... اگه راحت نیستی خب میتونی بری هیچ مشکلی نیست . ا.ت:ممنون که درک میکنی کوک:فقد میشه تا وقتی که نمیخوای بخوابی اینجا بمونی . ا.ت:اه ........ باشه ولی باید برم لباسمو عوض کنم کوک:من مشکلی ندارم میتونم یکی از لباسای خودمو بهت بدم .ا.ت:نه ممنون بالباسای خودم راحت ترم کوک:منم باهات میام که تنها نباشی ا.ت:باشه . باهم رفتیم سمت کلبش من بیرون وایستادم اونم رفت داخل وقتی برگشت تعجب کردم اخه با هر لباسی خیلی خوشگل میشد رفتم جلو دستشو گرفتم کوک:خب بریم دیگه ا.ت:باشه بریم بالاخره رسیدیم نشست رو کاناپه کوک:چیزی نمیخوری برات بیارم .ا.ت:نه ممنون کوک:گرسنت نیست من گرسنمه ا.ت:نه نیستم کوک:میتوتی برام غذادرست کنی ؟. ا.ت:من کوک:خب اره . ا.ت:باشه اومد تو اشپز خونه ا.ت:خب چی میخوای کوک:پاستا ا.ت:باشه تو ۸ دقیقه برات درست میکنم کوک:اوووو مثل اینکه اشپزیت خوبه ها .ا.ت:معلومه که خوبه مامانم سر اشپزه ها کوک:خوبه به اشپزیت ایمان دارم یوقت سم نرزی بخوای منو بکشی ها ا.ت😆نخیرم من از اون ادما نیستم (دقیقا از همون ادماست ) وقتی داشت اشپزی میکرد خیلی جذاب شده بود همینطوری خیره شده بودم بهش که اماده شد ا.ت:بفرما اینم از پاستای خودم پز 😁. کوک:چه باسلیقه ای ا.ت:معلومه . اولین قاشق و که خوردم یه لحظه انگار رفتم یه دنیای دیگه کوک:دختر تو چه خوب بلدی پاستا درست کنی از این به بعد بشو اشپز خودم . ا.ت:نظر لطف شماست اقای جئون. کوک:خودت نمیخوری ا.ت:نه کوک:چرا ؟. ا.ت:چون سیرم کوک:چی خوردی . ا.ت:نو.........تو چرا انقدر ازم سوال میپرسی . کوک:خیلی معذرت میخوام نمیدونستم نمیتونم بهت مهربونی کنم واقعا که ا.ت:میشه من برم کوک:نه . ا.ت:چراااااا. کوک:چون ..........چون ......ا.ت:چون چی ؟ کوک:هیچی اگه میخوای بری برو ا.ت:خوبه پس من رفتم سریع رفت . کوک:من یه چیزی گفتم تتو چرا انقدر سریع رفتی ایشششش پاستام که تموم شد خواستم ظرفامو بشورم که چشمم خورد به یه دستبند دخترونه برداشتمش چقدرم خوشگل بود میدونستم مال اونه برای همین تصمیم گرفت فردا ببرم بهش بدم تافردا طاقت نداشتم واسه همین سریع رفتم خوابیدم که زود فردا بشه صبح که بیدار شدم سریع رفتم سمت کلبه ا.ت که تو راه ا. رو دیدم که داشت با وی صحبت میکرد رفتارشون یه جوری بود وی دستشو دور کمر ا.ت حلقه کرد بعدم سریع لباشو گذاشت رو لبای ا.ت چی .... الان وی اونو بوسید بعد چند لحظه برگشتم سمت کلبه خودم واردش شدم عصابم خورد بود
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
خیلی اروم از شجدا شدم کوک:اینجا کلبه تکی منه امشبو همینجا بخواب ا.ت:اخه کوک:میترسی؟ .ا.ت:خب اره کوک:نترس کاری باهات ندارم ا.ت:من همه لباسام تو کلبه خودمونه اصلا نمیتونم اینجا بخوابم واسه چی باید اینجا بخوابم ؟کوک:چون من دوس دارم اینجا بخوابی ......... اگه راحت نیستی خب میتونی بری هیچ مشکلی نیست . ا.ت:ممنون که درک میکنی کوک:فقد میشه تا وقتی که نمیخوای بخوابی اینجا بمونی . ا.ت:اه ........ باشه ولی باید برم لباسمو عوض کنم کوک:من مشکلی ندارم میتونم یکی از لباسای خودمو بهت بدم .ا.ت:نه ممنون بالباسای خودم راحت ترم کوک:منم باهات میام که تنها نباشی ا.ت:باشه . باهم رفتیم سمت کلبش من بیرون وایستادم اونم رفت داخل وقتی برگشت تعجب کردم اخه با هر لباسی خیلی خوشگل میشد رفتم جلو دستشو گرفتم کوک:خب بریم دیگه ا.ت:باشه بریم بالاخره رسیدیم نشست رو کاناپه کوک:چیزی نمیخوری برات بیارم .ا.ت:نه ممنون کوک:گرسنت نیست من گرسنمه ا.ت:نه نیستم کوک:میتوتی برام غذادرست کنی ؟. ا.ت:من کوک:خب اره . ا.ت:باشه اومد تو اشپز خونه ا.ت:خب چی میخوای کوک:پاستا ا.ت:باشه تو ۸ دقیقه برات درست میکنم کوک:اوووو مثل اینکه اشپزیت خوبه ها .ا.ت:معلومه که خوبه مامانم سر اشپزه ها کوک:خوبه به اشپزیت ایمان دارم یوقت سم نرزی بخوای منو بکشی ها ا.ت😆نخیرم من از اون ادما نیستم (دقیقا از همون ادماست ) وقتی داشت اشپزی میکرد خیلی جذاب شده بود همینطوری خیره شده بودم بهش که اماده شد ا.ت:بفرما اینم از پاستای خودم پز 😁. کوک:چه باسلیقه ای ا.ت:معلومه . اولین قاشق و که خوردم یه لحظه انگار رفتم یه دنیای دیگه کوک:دختر تو چه خوب بلدی پاستا درست کنی از این به بعد بشو اشپز خودم . ا.ت:نظر لطف شماست اقای جئون. کوک:خودت نمیخوری ا.ت:نه کوک:چرا ؟. ا.ت:چون سیرم کوک:چی خوردی . ا.ت:نو.........تو چرا انقدر ازم سوال میپرسی . کوک:خیلی معذرت میخوام نمیدونستم نمیتونم بهت مهربونی کنم واقعا که ا.ت:میشه من برم کوک:نه . ا.ت:چراااااا. کوک:چون ..........چون ......ا.ت:چون چی ؟ کوک:هیچی اگه میخوای بری برو ا.ت:خوبه پس من رفتم سریع رفت . کوک:من یه چیزی گفتم تتو چرا انقدر سریع رفتی ایشششش پاستام که تموم شد خواستم ظرفامو بشورم که چشمم خورد به یه دستبند دخترونه برداشتمش چقدرم خوشگل بود میدونستم مال اونه برای همین تصمیم گرفت فردا ببرم بهش بدم تافردا طاقت نداشتم واسه همین سریع رفتم خوابیدم که زود فردا بشه صبح که بیدار شدم سریع رفتم سمت کلبه ا.ت که تو راه ا. رو دیدم که داشت با وی صحبت میکرد رفتارشون یه جوری بود وی دستشو دور کمر ا.ت حلقه کرد بعدم سریع لباشو گذاشت رو لبای ا.ت چی .... الان وی اونو بوسید بعد چند لحظه برگشتم سمت کلبه خودم واردش شدم عصابم خورد بود
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
۱۳.۵k
۱۰ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.