قسمت هفدهم وصیت

( قسمت هفدهم: وصیت )
.
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ... هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ...
.
یه خانم؟ کی هست؟ ...
.
هیچی مرد ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه ... .
.
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ... .
.
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ...
.
شما اینجا چه کار می کنید؟ ... .
چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ...
.
.
نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... آخرین ... خواسته ... ؟ دو هفته قبل از اینکه ... .
.
بغضش ترکید ... میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود ... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ...
.
.
مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...
.


#شیعه
#ره_یافته
#تازه_مسلمان
دیدگاه ها (۲)

( قسمت هجدهم: باور نمی کنم ).اسلحه به دست رفتم سمت شون ... د...

( قسمت نوزدهم: فاصله ای به وسعت ابد ).بین راه توقف کردم ... ...

( قسمت شانزدهم: سال نحس ).یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط...

( قسمت پانزدهم: در برابر گذشته ).با مشت زدم توی صورتش ... . ...

black flower(p,262)

ماه خونین🥀❤️‍🔥خوناشام : پارت دوم

---📍 ویو: الاchapter: 1Raz dar Rag-haPart 35سوار تاکسی شدم....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط