رمان یادت باشد پارت آخر
#رمان_یادت_باشد #پارت_آخر
همیشه با حمید باشم.
هر روز صبح به عکس هایش سلام می دهم. گاهی وقت ها از شدت دلتنگی با حمید دعوا می کنم و می گویم:" امروز اومدم به دیدنت، ولی تو سر قرارمون نیومدی." از سختی روزگار و از جانکاه بودن فراقش شکوه می کنم. به خوبی احساس می کنم تمام صحبت هایم را می شنود. چند دقیقه ای قهر می کنم. اما بعد یادم می آید که دعوای زن و شوهر نباید بیشتر از چند ثانیه طول بکشد. سریع آشتی می کنم. آخر شب ها برایش صدقه می اندازم. به عکسش خیره می شوم. شبیه همان شب هایی که سوریه بود برایش آیت الکرسی می خوانم؛ چون می دانم روح حمید فقط کنار عمه سادات آرام می گیرد و به رضایت ابدی می رسد. بعد هم زیر لب می گویم:" شب بخیر حمید جان!"
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها #شهید_شاخص_۹۹
همیشه با حمید باشم.
هر روز صبح به عکس هایش سلام می دهم. گاهی وقت ها از شدت دلتنگی با حمید دعوا می کنم و می گویم:" امروز اومدم به دیدنت، ولی تو سر قرارمون نیومدی." از سختی روزگار و از جانکاه بودن فراقش شکوه می کنم. به خوبی احساس می کنم تمام صحبت هایم را می شنود. چند دقیقه ای قهر می کنم. اما بعد یادم می آید که دعوای زن و شوهر نباید بیشتر از چند ثانیه طول بکشد. سریع آشتی می کنم. آخر شب ها برایش صدقه می اندازم. به عکسش خیره می شوم. شبیه همان شب هایی که سوریه بود برایش آیت الکرسی می خوانم؛ چون می دانم روح حمید فقط کنار عمه سادات آرام می گیرد و به رضایت ابدی می رسد. بعد هم زیر لب می گویم:" شب بخیر حمید جان!"
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها #شهید_شاخص_۹۹
۱۰.۵k
۲۴ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.