رمان یادت باشد ۲۵۹
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_پنجاه_و_نه
پروازش امضاء شد و رفت.
همسر شهید باید بار یک زندگی را به تنهایی به دوش بکشد. از همسر شهید همه انتظار دارند. باید همیشه خوشحال باشی. باید همه جا حاضر باشی. همه پیام ها و تماس ها را جواب بدهی تا کسی فکر نکند چون همسر شهید هستی، داری طاقچه بالا می گذاری. طول روز به حدی خسته می شوی که حس می کنی شب هد روح از بدن خارج می شود و دوباره فردا صبح؛ روز از نو، روزی از نو؛ ولی بدون همراز و همراهی که تمام امیدت شده بود.
□■□
چند ماه بعد از شهادت حمید به کربلا رفتم. همان کربلایی که گذرنامه گرفته بودیم تا با هم برویم. ولی حمید با آن گذرنامه به سوریه رفت و از کنار حرم عمه سادات همنشین همیشگی ارباب بی کفن شد. همان کربلایی که عشق حمید بود. همان کربلایی که حمید برای دیدنش همیشه بی تاب بود.
شب جمعه بود. تک و تنها بین الحرمین رو به گنبد ایستاده بودم. کمی که گذشت، نشستم. توان ایستادن نداشتم. در اوج دلتنگی و حسرت به حمید گفتم:" عزیزم! الان کربلام. همون کربلایی که قرار بود بیایم برام چادر عروسی بخری، ولی قسمت نشد. به خاطر تو به هیچ مغازه ای که چادر می فروشه نگاه نکردم. گفتم شاید تو خجالت بکشی از اینکه نتونستی هدیه ای که قول داده بودی رو بهم بدی." در تمام طول این سفر خودم را یک آدم دو نفره احساس می کردم که رو به ضریح و گنبد ایستاده ایم و زیارت نامه می خوانیم.
آرامش زندگی من حمید بود که دیگر نیست. خودش را از خواب هایم...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #شهید_شاخص_۹۹ #افلاکی_ها
پروازش امضاء شد و رفت.
همسر شهید باید بار یک زندگی را به تنهایی به دوش بکشد. از همسر شهید همه انتظار دارند. باید همیشه خوشحال باشی. باید همه جا حاضر باشی. همه پیام ها و تماس ها را جواب بدهی تا کسی فکر نکند چون همسر شهید هستی، داری طاقچه بالا می گذاری. طول روز به حدی خسته می شوی که حس می کنی شب هد روح از بدن خارج می شود و دوباره فردا صبح؛ روز از نو، روزی از نو؛ ولی بدون همراز و همراهی که تمام امیدت شده بود.
□■□
چند ماه بعد از شهادت حمید به کربلا رفتم. همان کربلایی که گذرنامه گرفته بودیم تا با هم برویم. ولی حمید با آن گذرنامه به سوریه رفت و از کنار حرم عمه سادات همنشین همیشگی ارباب بی کفن شد. همان کربلایی که عشق حمید بود. همان کربلایی که حمید برای دیدنش همیشه بی تاب بود.
شب جمعه بود. تک و تنها بین الحرمین رو به گنبد ایستاده بودم. کمی که گذشت، نشستم. توان ایستادن نداشتم. در اوج دلتنگی و حسرت به حمید گفتم:" عزیزم! الان کربلام. همون کربلایی که قرار بود بیایم برام چادر عروسی بخری، ولی قسمت نشد. به خاطر تو به هیچ مغازه ای که چادر می فروشه نگاه نکردم. گفتم شاید تو خجالت بکشی از اینکه نتونستی هدیه ای که قول داده بودی رو بهم بدی." در تمام طول این سفر خودم را یک آدم دو نفره احساس می کردم که رو به ضریح و گنبد ایستاده ایم و زیارت نامه می خوانیم.
آرامش زندگی من حمید بود که دیگر نیست. خودش را از خواب هایم...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #شهید_شاخص_۹۹ #افلاکی_ها
۸.۸k
۲۴ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.