پارت 58
#پارت_58
آقای مافیا ♟🎲
+اه یعنی این کلیدش کجاست
گلدون های کنارش و زیر و رو کردم حتی اتاقا رو نگاه کردم
ولی نبود
پفی کشیدم که یهو... یاد عباس افتادم
+ قطعا کلید دست اونه
با قدمای بلند به سمت در باغ
حرکت کردم
عباس و که دیدم به سمتش پا تند کردم
نزدیکش که شدم عینک دودیش رو پایین داد
و گفت
_ خانم اتفاقی افتاده
+ هه... هه. نه... نه... فقط.. هه. میشه.. میشه کلید اتاق در مشکی رو بدی.... بهم
سامیار... زنگم.... زد.. گفت براش از اونجا یه چیزی بیارم
_ ولی... آقا هیچوقت کلید این اتاق و به کسی نمیدن
+ خب الان دارن به من میدن
_ خانم بزارین زنگشون بزنم اگه اجازه دادن بهتون کلیدو میدم
چیییی میخواست زنگش بزنه
وای نه باید یه کاری میکردم
+..... خ..اهان...
واقعا که ایشون خودشون بهم گفتن به من اعتماد نداری
حالا که اینطور شد خودم زنگشون میزنم میگم چقدر بی ادبانه باهام صحبت کردی
عباس با شینیدن این حرف سریع کلید و به سمتم گرفت و گفت
_ بفرمایید خانم..فقط..ـلطفا...زنگ آقا نزنید
پوزخندی زدم و کلید و ازش گرفتم و به سمت
خونه راه افتادم
و با خودم گفتم
+ عملیات با موفقیت انجام شد
از پله ها بالا رفتم و سریع کلید و داخل قفل در انداختم با هیجان تمام در و باز کردم
+ هه.... ماش
چرا باید در یه اتاق ساده رو ببنده
یه اتاق با تم زرشکی یه کمد چوبی و یه تخت
خیلی بزرگ
تختش از تخت دو نفره هم بزرگتر بود
چرا باید سامیار به تخت بزرگی مثل این نیاز داشته باشه...
#حمایت
#مافیا
#رمان
آقای مافیا ♟🎲
+اه یعنی این کلیدش کجاست
گلدون های کنارش و زیر و رو کردم حتی اتاقا رو نگاه کردم
ولی نبود
پفی کشیدم که یهو... یاد عباس افتادم
+ قطعا کلید دست اونه
با قدمای بلند به سمت در باغ
حرکت کردم
عباس و که دیدم به سمتش پا تند کردم
نزدیکش که شدم عینک دودیش رو پایین داد
و گفت
_ خانم اتفاقی افتاده
+ هه... هه. نه... نه... فقط.. هه. میشه.. میشه کلید اتاق در مشکی رو بدی.... بهم
سامیار... زنگم.... زد.. گفت براش از اونجا یه چیزی بیارم
_ ولی... آقا هیچوقت کلید این اتاق و به کسی نمیدن
+ خب الان دارن به من میدن
_ خانم بزارین زنگشون بزنم اگه اجازه دادن بهتون کلیدو میدم
چیییی میخواست زنگش بزنه
وای نه باید یه کاری میکردم
+..... خ..اهان...
واقعا که ایشون خودشون بهم گفتن به من اعتماد نداری
حالا که اینطور شد خودم زنگشون میزنم میگم چقدر بی ادبانه باهام صحبت کردی
عباس با شینیدن این حرف سریع کلید و به سمتم گرفت و گفت
_ بفرمایید خانم..فقط..ـلطفا...زنگ آقا نزنید
پوزخندی زدم و کلید و ازش گرفتم و به سمت
خونه راه افتادم
و با خودم گفتم
+ عملیات با موفقیت انجام شد
از پله ها بالا رفتم و سریع کلید و داخل قفل در انداختم با هیجان تمام در و باز کردم
+ هه.... ماش
چرا باید در یه اتاق ساده رو ببنده
یه اتاق با تم زرشکی یه کمد چوبی و یه تخت
خیلی بزرگ
تختش از تخت دو نفره هم بزرگتر بود
چرا باید سامیار به تخت بزرگی مثل این نیاز داشته باشه...
#حمایت
#مافیا
#رمان
۶۹۶
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.