شیداوصوفی/ادامه ی52
شیداوصوفی/ادامه ی52
باور نمیکردم الهه ساکت بماند.از آنجا که رفتیم؛ مدام از علی سوال میکردم...آخر؛ الهه ؛ مادر بود؛...چطور توانست!!!!!!! او حتما میخواست ماجرا را بفهمد...اما علی راست میگفت.آنها همه همدست و اهل معامله بودند.و همه شبیه هم..فقط با هوشهای متفاوت.....یک دختر مریض وحشی که پانزده سال میان کثافت زندگی کرده بود؛ شاید جایش پیش مشکات بهتر بود.به شرطی که الهه ؛ مادرش را راضی میکردند و هر انسانی نقطه ضعفی دارد و اردشیر نقطه ضعفها را خوب میشناخت...و احتمالا میدانست الهه چه میخواهد.این همان اردشیری بود که سالها پیش؛ پس از تجاوز به بمانی؛ سراغ الهه آمده بود و از او کمک خواسته بود....پس حتما نقاط ضعف الهه را هم به دست آورده بود...الهه به هر حال معامله ای کرد که صدایش در نیاید.... به آن بچه مریض؛ احساس مادرانه ی خاصی نداشت.جز وظیفه!.....فکر میکرد آن بچه ؛ تقاص گناهان منصوره....این خانواده همه اهل معامله بودن! حالا الهه چه معامله ای کرده بود که ساکت شده بود ،کسی هنوز نمیدانست؛ جز اردشیر !!!! ولی همیشه فکر میکرد مرگ هم از زندگی غم انگیز دخترش بهتر است..عروسی که خوبه....اما از خود میپرسید؛ مشکات چطور حاضر شده بود دختر مجنون او را بگیرد؟میدانست پای پول کلان درمیان است ..به او ربطی نداشت.معامله شو با اردشیر کرده بود و ساکت بود.... اما اردشیر کارش را درست بلد بود.عصر عروسی ؛مقداری پول رشوه به پرستار خشن بهار دیوانه؛ و ریختن داروی بیهوشی در غذای بهار.....بعد هم در بیهوشی؛ با کمک پرستار خشن؛ لباس عروس تنش کردن!...اما شب ؛ خانه ی مشکات؛ بهار مریض روی کاناپه با لباس عروس به هوش میاید...هیچکس خانه نبود.عروسی تموم شده بود و همه داشتند به سمت خانه ی داماد می آمدند...علی برایم گفت :اردشیر زودتر میرسه که صحنه سازی رو کامل کنه و این دختر را جای عروس روی مبل بشونه...دختره وحشی میشه.میخواد به اردشیر حمله کنه!..شیوه ش گاز گرفتن بود! تا حالا دو بار گوش دو پرستار بچه گیشو کنده بود.اردشیر میدونست؛ آماده بود.با کاتر لب بهار دیوانه رو جر میده که مدتی نتونه گاز بگیره....بعد اونو با تور و لباس عروس روی مبل میشونه.بهار مجنون از درد خونریزی لبش ، به تشنج افتاده بود....ناله میکرد.....نه میتونست جیغ بزنه.نه فرار کنه....برای اردشیر یه زخم کوچیک کاتر، کاری نداشت.به جاش هم جیغای این دخترو خفه میکرد؛ هم گاز گرفتناشو.... یه نقشه حساب شده ی برای انتقام، که مغز متفکرشون اردشیر کشیده بود.... جمشید مشکات.. تو بد مخمصه ای افتاده بود.. هیج جوری ام نمیتونست ثابت کنه این زنش نیست!
طبق شناسنامه ؛ اردشیر شناسنامه ی بهار مجنونو به آقا داده بود و بهار موقرمز مریض، توی شناسنامه ش ، زن رسمی مشکات شده بود....مشکات برای اولین بار در عمرش حس کرد از این پسر خونده ی عقده ای پدرش ؛ بچه ی پیشکار باباش ؛ رو دست بدی خورده است...فهمید با یک آدم عادی طرف نیست....چیزی که علی هم.میدانست...!..توی اون خونواده ؛ همه چی با معامله حل میشد.....راهی برای مشکات نمونده بود جز معامله.اموالو که بخشیده بود....دیگه ازش چی میخواستن؟....اردشیر میدونست چی میخواد!.خونه ی قدیمی دوبلکس قدیمی و دور افتاده ی جمشید ....برای پنهان کردن افرادی....افرادی که به مدت کوتاه ؛ بابد اونجا میموندن تا رفقای اردشیر از اونور آب می اومدن و میبردنشون...فقط اگه مشکات این شرطو ؛ قبول میکرد، اردشیر یه فکری برای زن دیوانه اش میکرد...اما بهار پروای زیبا ؛ دختر بمانی ؛ فعلا کنار پدر و مادرش بود.درس میخواند؛ کلاس آواز میرفت ؛ و هرگز هیچکس حدس نمیزد ، اردشیر بی وجدان که جای قلب، سنگ تو سینه ش بود؛ عاشق این دختر شده بود.....عاشق بهار موسیاه.....دخترعزیز منصور و بمانی...فرشته ی زیبا و هیولای بیرحمی به نام اردشیر...و اردشیر عادت کرده بود چیزی را که میخواست به دست بیاورد...و از کودکی بهار؛ او را سهم خودش میدانست ، و برای این حسش دلیل محکمی داشت......هیچکس نمیدانست.همه ی اینها را علی نصفه نیمه؛ تعریف کرد....پس پلیس همه چیز را میدانست و فقط منتظر به دام افتادن طعمه بود...تا اینکه آرش به من زنگ زد.....از خانه...با قید وثیقه آزاد شده بود.صدایش نگران بود.....اتفاقی افتاده بود...میدانستم خوب نیست.صوفی گم شده بود !....
#شیداوصوفی
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
هر گونه برداشت و اشتراک گذاری این داستان منوط به ذکر نام نویسنده است
باور نمیکردم الهه ساکت بماند.از آنجا که رفتیم؛ مدام از علی سوال میکردم...آخر؛ الهه ؛ مادر بود؛...چطور توانست!!!!!!! او حتما میخواست ماجرا را بفهمد...اما علی راست میگفت.آنها همه همدست و اهل معامله بودند.و همه شبیه هم..فقط با هوشهای متفاوت.....یک دختر مریض وحشی که پانزده سال میان کثافت زندگی کرده بود؛ شاید جایش پیش مشکات بهتر بود.به شرطی که الهه ؛ مادرش را راضی میکردند و هر انسانی نقطه ضعفی دارد و اردشیر نقطه ضعفها را خوب میشناخت...و احتمالا میدانست الهه چه میخواهد.این همان اردشیری بود که سالها پیش؛ پس از تجاوز به بمانی؛ سراغ الهه آمده بود و از او کمک خواسته بود....پس حتما نقاط ضعف الهه را هم به دست آورده بود...الهه به هر حال معامله ای کرد که صدایش در نیاید.... به آن بچه مریض؛ احساس مادرانه ی خاصی نداشت.جز وظیفه!.....فکر میکرد آن بچه ؛ تقاص گناهان منصوره....این خانواده همه اهل معامله بودن! حالا الهه چه معامله ای کرده بود که ساکت شده بود ،کسی هنوز نمیدانست؛ جز اردشیر !!!! ولی همیشه فکر میکرد مرگ هم از زندگی غم انگیز دخترش بهتر است..عروسی که خوبه....اما از خود میپرسید؛ مشکات چطور حاضر شده بود دختر مجنون او را بگیرد؟میدانست پای پول کلان درمیان است ..به او ربطی نداشت.معامله شو با اردشیر کرده بود و ساکت بود.... اما اردشیر کارش را درست بلد بود.عصر عروسی ؛مقداری پول رشوه به پرستار خشن بهار دیوانه؛ و ریختن داروی بیهوشی در غذای بهار.....بعد هم در بیهوشی؛ با کمک پرستار خشن؛ لباس عروس تنش کردن!...اما شب ؛ خانه ی مشکات؛ بهار مریض روی کاناپه با لباس عروس به هوش میاید...هیچکس خانه نبود.عروسی تموم شده بود و همه داشتند به سمت خانه ی داماد می آمدند...علی برایم گفت :اردشیر زودتر میرسه که صحنه سازی رو کامل کنه و این دختر را جای عروس روی مبل بشونه...دختره وحشی میشه.میخواد به اردشیر حمله کنه!..شیوه ش گاز گرفتن بود! تا حالا دو بار گوش دو پرستار بچه گیشو کنده بود.اردشیر میدونست؛ آماده بود.با کاتر لب بهار دیوانه رو جر میده که مدتی نتونه گاز بگیره....بعد اونو با تور و لباس عروس روی مبل میشونه.بهار مجنون از درد خونریزی لبش ، به تشنج افتاده بود....ناله میکرد.....نه میتونست جیغ بزنه.نه فرار کنه....برای اردشیر یه زخم کوچیک کاتر، کاری نداشت.به جاش هم جیغای این دخترو خفه میکرد؛ هم گاز گرفتناشو.... یه نقشه حساب شده ی برای انتقام، که مغز متفکرشون اردشیر کشیده بود.... جمشید مشکات.. تو بد مخمصه ای افتاده بود.. هیج جوری ام نمیتونست ثابت کنه این زنش نیست!
طبق شناسنامه ؛ اردشیر شناسنامه ی بهار مجنونو به آقا داده بود و بهار موقرمز مریض، توی شناسنامه ش ، زن رسمی مشکات شده بود....مشکات برای اولین بار در عمرش حس کرد از این پسر خونده ی عقده ای پدرش ؛ بچه ی پیشکار باباش ؛ رو دست بدی خورده است...فهمید با یک آدم عادی طرف نیست....چیزی که علی هم.میدانست...!..توی اون خونواده ؛ همه چی با معامله حل میشد.....راهی برای مشکات نمونده بود جز معامله.اموالو که بخشیده بود....دیگه ازش چی میخواستن؟....اردشیر میدونست چی میخواد!.خونه ی قدیمی دوبلکس قدیمی و دور افتاده ی جمشید ....برای پنهان کردن افرادی....افرادی که به مدت کوتاه ؛ بابد اونجا میموندن تا رفقای اردشیر از اونور آب می اومدن و میبردنشون...فقط اگه مشکات این شرطو ؛ قبول میکرد، اردشیر یه فکری برای زن دیوانه اش میکرد...اما بهار پروای زیبا ؛ دختر بمانی ؛ فعلا کنار پدر و مادرش بود.درس میخواند؛ کلاس آواز میرفت ؛ و هرگز هیچکس حدس نمیزد ، اردشیر بی وجدان که جای قلب، سنگ تو سینه ش بود؛ عاشق این دختر شده بود.....عاشق بهار موسیاه.....دخترعزیز منصور و بمانی...فرشته ی زیبا و هیولای بیرحمی به نام اردشیر...و اردشیر عادت کرده بود چیزی را که میخواست به دست بیاورد...و از کودکی بهار؛ او را سهم خودش میدانست ، و برای این حسش دلیل محکمی داشت......هیچکس نمیدانست.همه ی اینها را علی نصفه نیمه؛ تعریف کرد....پس پلیس همه چیز را میدانست و فقط منتظر به دام افتادن طعمه بود...تا اینکه آرش به من زنگ زد.....از خانه...با قید وثیقه آزاد شده بود.صدایش نگران بود.....اتفاقی افتاده بود...میدانستم خوب نیست.صوفی گم شده بود !....
#شیداوصوفی
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
هر گونه برداشت و اشتراک گذاری این داستان منوط به ذکر نام نویسنده است
۵.۱k
۰۹ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.