چند ماه از آن شب گذشته بود و رابطه آرام و صمیمانه نانا
چند ماه از آن شب گذشته بود و رابطهٔ آرام و صمیمانهٔ نانا با شوگا و بقیهٔ اعضا مثل یک جوانهٔ کوچک، کمکم تبدیل به دوستی واقعی شده بود.
اما روزی رسید که این دوستی قدم جدیدی برداشت.
نانا آن روز مشغول کارهای روزمرهاش بود که تلفنش لرزید.
پیامی از شوگا:
«امروز وقت داری؟ اگر میتونی… بیا خونهام. باید یه چیزی نشونت بدم.»
نانا چند لحظه فقط به صفحه خیره ماند.
شوگا؟
خانهاش؟
دستهایش کمی لرزید.
نه از ترس—
از حس عجیبی که شبیه هیجان آرام بود.
او جواب داد:
«باشه. میام.»
ویو نانا قبل از رفتن
نانا قبل از حرکت، مدت زیادی جلوی آینه ایستاد.
موهایش را مرتب کرد، یک کت ساده پوشید و بعد… تصمیم گرفت چیزی ببرد.
وقتی وارد گلفروشی کوچک محله شد، بوی ملایم گلها او را مثل آغوشی آرام احاطه کرد.
او نمیشنید صدای فروشنده را، اما لبخند گرمش را دید.
به گلدانهای رنگارنگ نگاه کرد،
دستش روی یک شاخهٔ گل(به سلیقه خودتون)
مکث کرد—
گلهایی ساده، آرام، و معنیدار.
گلفروش با لبخند شاخهها را برایش پیچید.
نانا گلها را گرفت و از مغازه بیرون رفت،
همراه با تپش قلبی آرام که انگار میخواست چیزی بگوید.
درِ خانهٔ شوگا
خانهٔ شوگا در محلهای آرام و ساکت بود.
نانا چند ثانیه پشت در ایستاد.
نفس گرفت.
شاخهٔ گلها را کمی بالاتر گرفت.
دستش را بالا برد…
و بهآرامی در زد.
صدای ضربه برای خودش بیصدا بود،
اما لرزش خفیف انگشتانش را احساس کرد —
بهخصوص لحظهای که در دستگیره تکان خورد.
در باز شد.
شوگا آنجا بود.
بدون کلاه، بدون لباس صحنه،
با موهای نامرتب و لبخندی که فقط برای او بود.
چشمانش از گلها به صورت نانا جابهجا شد.
او آرام گفت — هرچند نانا نمیشنید —
اما از حرکت لبهایش فهمید:
«برای من؟»
نانا گلها را به طرفش گرفت.
شوگا شاخهها را با دو دست گرفت،
برای لحظهای بو کرد و لبخندش عمیقتر شد.
بعد کنار رفت و با حرکتی مؤدبانه به نانا اشاره کرد که داخل شود.
خانه گرم بود، ساده و آرام…
اما چیزی در نگاه شوگا میدرخشید
که انگار میگفت این دعوت
فقط یک دیدار معمولی نیست.
اما روزی رسید که این دوستی قدم جدیدی برداشت.
نانا آن روز مشغول کارهای روزمرهاش بود که تلفنش لرزید.
پیامی از شوگا:
«امروز وقت داری؟ اگر میتونی… بیا خونهام. باید یه چیزی نشونت بدم.»
نانا چند لحظه فقط به صفحه خیره ماند.
شوگا؟
خانهاش؟
دستهایش کمی لرزید.
نه از ترس—
از حس عجیبی که شبیه هیجان آرام بود.
او جواب داد:
«باشه. میام.»
ویو نانا قبل از رفتن
نانا قبل از حرکت، مدت زیادی جلوی آینه ایستاد.
موهایش را مرتب کرد، یک کت ساده پوشید و بعد… تصمیم گرفت چیزی ببرد.
وقتی وارد گلفروشی کوچک محله شد، بوی ملایم گلها او را مثل آغوشی آرام احاطه کرد.
او نمیشنید صدای فروشنده را، اما لبخند گرمش را دید.
به گلدانهای رنگارنگ نگاه کرد،
دستش روی یک شاخهٔ گل(به سلیقه خودتون)
مکث کرد—
گلهایی ساده، آرام، و معنیدار.
گلفروش با لبخند شاخهها را برایش پیچید.
نانا گلها را گرفت و از مغازه بیرون رفت،
همراه با تپش قلبی آرام که انگار میخواست چیزی بگوید.
درِ خانهٔ شوگا
خانهٔ شوگا در محلهای آرام و ساکت بود.
نانا چند ثانیه پشت در ایستاد.
نفس گرفت.
شاخهٔ گلها را کمی بالاتر گرفت.
دستش را بالا برد…
و بهآرامی در زد.
صدای ضربه برای خودش بیصدا بود،
اما لرزش خفیف انگشتانش را احساس کرد —
بهخصوص لحظهای که در دستگیره تکان خورد.
در باز شد.
شوگا آنجا بود.
بدون کلاه، بدون لباس صحنه،
با موهای نامرتب و لبخندی که فقط برای او بود.
چشمانش از گلها به صورت نانا جابهجا شد.
او آرام گفت — هرچند نانا نمیشنید —
اما از حرکت لبهایش فهمید:
«برای من؟»
نانا گلها را به طرفش گرفت.
شوگا شاخهها را با دو دست گرفت،
برای لحظهای بو کرد و لبخندش عمیقتر شد.
بعد کنار رفت و با حرکتی مؤدبانه به نانا اشاره کرد که داخل شود.
خانه گرم بود، ساده و آرام…
اما چیزی در نگاه شوگا میدرخشید
که انگار میگفت این دعوت
فقط یک دیدار معمولی نیست.
- ۶۳
- ۱۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط