زندگی مافیایی
#زندگی_مافیایی
#پارت_۳
ا/ت ویو
من بیچاره که برای انداختن زباله در سطل بیرون اومده بودم حالا تو یه ماشین پر از بادیگارد دارم میرمچون دزدیده شدم..خیلی ترسیدم..آدما جوری نگام میکنن انگار باباشونو کشتم..
*پرش زمانی
راوی: ماشین ها دانه به دانه در حیاط بزرگامارت توقف کردند..
جونوو از ماشین پیاده شد و نظمی به کتش داد و در را باز کرد و دو مرد زیبا و خوش اندام از ماشین پیاده شدند جونوو تعظیم کردتمام بادیگارد ها پیاده شدن و در اطراف حیاط برای جلوگیری از فرار دخترک قرار گرفتند..در ماشین باز شد و بادیگارد ها به همراه دخترک پیاده شدند..دخترک بیچاره از ترس به خود پیچیده بود و از قدم برداشتن میترسید..با زور بادیگارد های پر قدرت گام برداشت و به ورودی آن امارت چندصد متر آمد..
تهیونگ: آجوما
_بفرماید
تهیونگ:اتاق آمادس؟
آجوما:بله ارباب..
تهیونگ: به این دختر نه غذا میدی نه آب..فقط اجازه رفتن به سرویس رو داره اما به شرطی که چند نفر از آدما پیشت باشن تا فرار نکنه..
تهیونگ این حرف رو زد و رفت..جونگکوک نیز پشت سرش رفت دو مرد وارد اتاق کار شدند
جونگکوک: چه نقشه ای داری؟
تهیونگ: نقشه خاصی ندارم..فعلا یکم بترسه کافیه..هنوز قصد شکنجه ندارم..حالا تو برو منم یکم بعد میام
جونگکوک: باشه
جونگکوک از اتاق خارج شد و به اتاق کار خودش رفت..تهیونگ نیز در صندلی نشست و سعی کرد هزاران سوال که در ذهنش میپیچید را از بین ببرد..صدای تفنگی که هنگام کشته شدن پدرش توسط آقای پارک شنیده بود در مغزش میپیچید..از جایی که نشسته بود بلند شد و از اتاق خارج شد به سمت اتقی که دخترک در آن زندانی بود رفت..در این هنگام دخترک ترسیده و نگران از حرکات بعدی تهیونگ بود..در اتاقی که هیچ وسیله ای در آن نبود..در گوشه اتاق نشسته بود و گریه میکرد..تهیونگ که با هر قدم به اتاق نزدیک تر میشد صدای ناله های دخترک به گوشش میرسید..و این صدا باعث ایجاد یک لبخند تمسخر آمیز در تهیونگ میشد..کلیدی که توسط خدمتکار ها بر روی در بود را چرخاند و در را باز کرد..دخترک با شنیدن صدای کلید به در خیره شد و قامت تهیونگ ظاهر شد دخترک از ترس بیشتر به دیوار نزدیک شد و اشک هایش بی صدا جاری میشد..
تهیونگ: باهات کاری ندارم..ولی میبینی که به خاطر پدرت اینجایی..حالا چرا پدرت بعدا میفهمی..و این که فکر فرار هم به سرت نزنه کوچولو..چون امکان نداره
دخترک با چشمان پر از التماس به تهیونگ نگاه میکرد و هر لحظه ممکن بود بغضش بشکند و الماس های کوچک چشمانش جاری شوند..
از این به بعد شرط نمیزارم اما لایک و کامنت فراموش نشه خوشگلا
#پارت_۳
ا/ت ویو
من بیچاره که برای انداختن زباله در سطل بیرون اومده بودم حالا تو یه ماشین پر از بادیگارد دارم میرمچون دزدیده شدم..خیلی ترسیدم..آدما جوری نگام میکنن انگار باباشونو کشتم..
*پرش زمانی
راوی: ماشین ها دانه به دانه در حیاط بزرگامارت توقف کردند..
جونوو از ماشین پیاده شد و نظمی به کتش داد و در را باز کرد و دو مرد زیبا و خوش اندام از ماشین پیاده شدند جونوو تعظیم کردتمام بادیگارد ها پیاده شدن و در اطراف حیاط برای جلوگیری از فرار دخترک قرار گرفتند..در ماشین باز شد و بادیگارد ها به همراه دخترک پیاده شدند..دخترک بیچاره از ترس به خود پیچیده بود و از قدم برداشتن میترسید..با زور بادیگارد های پر قدرت گام برداشت و به ورودی آن امارت چندصد متر آمد..
تهیونگ: آجوما
_بفرماید
تهیونگ:اتاق آمادس؟
آجوما:بله ارباب..
تهیونگ: به این دختر نه غذا میدی نه آب..فقط اجازه رفتن به سرویس رو داره اما به شرطی که چند نفر از آدما پیشت باشن تا فرار نکنه..
تهیونگ این حرف رو زد و رفت..جونگکوک نیز پشت سرش رفت دو مرد وارد اتاق کار شدند
جونگکوک: چه نقشه ای داری؟
تهیونگ: نقشه خاصی ندارم..فعلا یکم بترسه کافیه..هنوز قصد شکنجه ندارم..حالا تو برو منم یکم بعد میام
جونگکوک: باشه
جونگکوک از اتاق خارج شد و به اتاق کار خودش رفت..تهیونگ نیز در صندلی نشست و سعی کرد هزاران سوال که در ذهنش میپیچید را از بین ببرد..صدای تفنگی که هنگام کشته شدن پدرش توسط آقای پارک شنیده بود در مغزش میپیچید..از جایی که نشسته بود بلند شد و از اتاق خارج شد به سمت اتقی که دخترک در آن زندانی بود رفت..در این هنگام دخترک ترسیده و نگران از حرکات بعدی تهیونگ بود..در اتاقی که هیچ وسیله ای در آن نبود..در گوشه اتاق نشسته بود و گریه میکرد..تهیونگ که با هر قدم به اتاق نزدیک تر میشد صدای ناله های دخترک به گوشش میرسید..و این صدا باعث ایجاد یک لبخند تمسخر آمیز در تهیونگ میشد..کلیدی که توسط خدمتکار ها بر روی در بود را چرخاند و در را باز کرد..دخترک با شنیدن صدای کلید به در خیره شد و قامت تهیونگ ظاهر شد دخترک از ترس بیشتر به دیوار نزدیک شد و اشک هایش بی صدا جاری میشد..
تهیونگ: باهات کاری ندارم..ولی میبینی که به خاطر پدرت اینجایی..حالا چرا پدرت بعدا میفهمی..و این که فکر فرار هم به سرت نزنه کوچولو..چون امکان نداره
دخترک با چشمان پر از التماس به تهیونگ نگاه میکرد و هر لحظه ممکن بود بغضش بشکند و الماس های کوچک چشمانش جاری شوند..
از این به بعد شرط نمیزارم اما لایک و کامنت فراموش نشه خوشگلا
۶.۰k
۰۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.