تو نیستی و

تو نیستی و
سیم خارداری در گلویم بغض کرده
مردابی در ذهنم 
نیلوفرانش را به دست خودش خورده
تو نیستی و
دنباله ای از احساساتم
آکنده از غم
وارد دالانی بی پایان شده
دالانی که کودکی سالخورده
مدام و پِی در پِی
ناخن بر دیواره اش می خراشد
تو نیستی و
دفتر شعرم
برگ به برگ
خود سوزی می کند
فریادی ماتم سوز
در ماورا خیالم
جنگ افروزی می کند
تو نیستی که
اسیر شوم در بغلت
هر شب مست بخورم
سیر نشوم در بغلت
حریر شود بغلت
تسخیر شوم در بغلت
بی هوا گریه دلگیر شوم در بغلت
گریه کنم
شوریِ اشکم نمک گیرت کند
زمین گیر شوم در بغلت
راه فراری نباشد
اسیر شوم در بغلت
دیدگاه ها (۱)

دلم از هیچ می گیرددلم در خود می میرددلم آغوش می خواهدگریه بی...

بی تو دلمذرهذرهذره می گیردتکه تکهتکهمی شکندلحظاتم فریادِ محض...

بی تو دلتنگی به چشمانم سماجت می کندوای دل چون کودکی بی تو لج...

- خداوندا... آرامم کن همان گونه که دریا راپس ازهرطو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط