از زبان تهیونگ:
از زبان تهیونگ:
هنوز نیم ساعت از پارتی مونده بود.ولی من دیکه حال نداشتم میونکا حالم رو گرفت.از همه خداحافظی کردم و رفتم بیرون دیدم داره بوی خون میاد.از پله ها رفتم پایین دیدم یکی افتاده و ازش خون رفته ترسیدم لباسش رو زدم اون ور دیدم میون....میونگا هست.گریم گرفت سریع بقلش کردم بردمش تو ماشین گذاشتمش سریع رفتم بیمارستان.
بیمارستان چهار ساعت بعد یعنی ۳:۰۰ صبح از زبان تهیونگ:
من با عشقم چیکار کردم.اخههههههههه.
دکتر اومد بیرون سریع پریدم سمتش .
وی:دکتر چه طوره حالش.
دکتر:متاسفانه خونریزی مغزی کردند.
نهههههههههه.من باهاش چی کار کردم.همش تقصیر منه همش تقصیر منه همش.
دکتر گفت می تونم برم پیشش.
رفتم پیشش .
تهیونگ:عشقم پاشو.من غلط کردم.گوه خوردم.توروخدا پاشو.این سه ماه یه چشم خون بوده یه چشم اشک.منو ول نکن.پاشو .قل می دم تا اخر عمرم باهات باشم.
یهو پلکش تکون خورد.
دکتر.....دکتررررر.
از زبان تهیونگ:
دکتر. گفت العان خوبه ولی پاهاش تا یه ماه فلجه.رفتم پیشش .گریه کرده بود تا منو دیدم روشو از من برگردوند.
بغضم گرفت دیدم اینجوری می کنه.
تهیونگ:عشقم نگاهاتو از من نگیر.برگرد این طرف به خدا که هیشکی رو به حز تو دوست ندارم پاشو قربونت برم برگرد سمت من قربون برم.
برگشت سمت منم یه بوس گنده کردم لپاش رو.
(سه سال بعد این دو ازدواج کردند و تا اخر عمر با خوشی زندگی کردند)
هنوز نیم ساعت از پارتی مونده بود.ولی من دیکه حال نداشتم میونکا حالم رو گرفت.از همه خداحافظی کردم و رفتم بیرون دیدم داره بوی خون میاد.از پله ها رفتم پایین دیدم یکی افتاده و ازش خون رفته ترسیدم لباسش رو زدم اون ور دیدم میون....میونگا هست.گریم گرفت سریع بقلش کردم بردمش تو ماشین گذاشتمش سریع رفتم بیمارستان.
بیمارستان چهار ساعت بعد یعنی ۳:۰۰ صبح از زبان تهیونگ:
من با عشقم چیکار کردم.اخههههههههه.
دکتر اومد بیرون سریع پریدم سمتش .
وی:دکتر چه طوره حالش.
دکتر:متاسفانه خونریزی مغزی کردند.
نهههههههههه.من باهاش چی کار کردم.همش تقصیر منه همش تقصیر منه همش.
دکتر گفت می تونم برم پیشش.
رفتم پیشش .
تهیونگ:عشقم پاشو.من غلط کردم.گوه خوردم.توروخدا پاشو.این سه ماه یه چشم خون بوده یه چشم اشک.منو ول نکن.پاشو .قل می دم تا اخر عمرم باهات باشم.
یهو پلکش تکون خورد.
دکتر.....دکتررررر.
از زبان تهیونگ:
دکتر. گفت العان خوبه ولی پاهاش تا یه ماه فلجه.رفتم پیشش .گریه کرده بود تا منو دیدم روشو از من برگردوند.
بغضم گرفت دیدم اینجوری می کنه.
تهیونگ:عشقم نگاهاتو از من نگیر.برگرد این طرف به خدا که هیشکی رو به حز تو دوست ندارم پاشو قربونت برم برگرد سمت من قربون برم.
برگشت سمت منم یه بوس گنده کردم لپاش رو.
(سه سال بعد این دو ازدواج کردند و تا اخر عمر با خوشی زندگی کردند)
۶.۷k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲