خسته شودم
꧁پارت۱۴꧂
پسرک از پشت دخترک رو بغل میکنه چهره هر دوتاشون کاملاً مبهمه ما میشه لبخند آرامش بخش و آشنایی رو در لبهای پسرک دید. لومن نمیدونه چه شده ولی انگار میخواد به اون دوتا برسه در خواب شروع به دویدن میکنه اما هر چقدر به سمتش میدوه و اونا ازش دورتر میشن تا اینکه تصویر مبهم میشه و یومه از خواب بیدار میشه
پریشونشو پنهان میکنه و آماده مدرسه رفتن میشه آینه به خودش نگاه میکنه به چشمای خودش زل میزنه و زمزمه میکنه:'چی رو فراموش کردم؟...'
یومه سعی میکنه افکارشو پاک کنه ولی موفق نمیشه به مدرسه میره و مثل همیشه کلاس میگذره در پی ناهار در حالی که کاگتوکی و ایری و هوتوکه مشغول حرف زدن و خندیدن هستند ساکته، در فکر اینکه اون دو تا بچه کی بودن غرق میشه، و غذا نمیخوره،
ولی یهویی هوتوکه بشقاب غذایه یومه رو به سمت خودش میکشه و و با چنگال یکم سالاد برمیداره و تو دهن یومه فرو میکنه، یومه جا میخوره و سرخ میشه
یومه:' ها...'
هوتوکه اخم میکنه
هوتوکه:'خودت که غذا رو نمیخوری حداقل بزار به خوردِت بدم'
یومه سریع قورت میده
یومه:' نه... خوپم میخورم'
یومه بشقاب رو به سمت خودش میکشه و غذا میخوره درحالی که انگار باز تو فکره
کاگتوکی بلند میشه و و به سمت یومه خم میشه و با انگشتش به پیشونی یومه میزنه
کاگتوکی:'تخ تخ؟ یکی ذهنش انیجا نیستا... هوم؟ به چی فک میکنی یومه؟'
یومه هم خجالت زده میشه و افکارشو جمع میکنه
یومه:'ببخشید... هیچی هیچی'
یومه با لبخندی جمعش میکنه
بعد ناهار مثل همیشه به کتابخونه راه میفتن
هوتوکه پشت سر یومه راه میره، هوتوکه با انقشتش یک تیکه از موهایه یومه رو نوازش میکنه
یومه جا میخوره و یکم خجالت میکشه
یومه: 'چی.. چیکار میکنی؟...'
هوتوکه:' موهایه خوشگلتو بلند کن انقدر کوتاهش نکن... من دوست دارم با موهایه بلند ببینمت~'
یومه تو ذهنش:'الاننن چی گفتتت؟؟!!! ازم تعریف کردد؟؟ چیییی!؟؟ چرا احساس میکنم داشت مخ زنی میکرد؟.. اللن چی بگم... واییی'
یومه:'هوم... ب-باشه...'
میرن به کتابخونه و شروع به ادامه ماکت سازی میکنن، یومه داشت با چاقو قسمت چوبه درخت کاج رو درست میکرد درحالی که باز غرق فکر کردن شد، که یهو...
(ادامه دارد)
پسرک از پشت دخترک رو بغل میکنه چهره هر دوتاشون کاملاً مبهمه ما میشه لبخند آرامش بخش و آشنایی رو در لبهای پسرک دید. لومن نمیدونه چه شده ولی انگار میخواد به اون دوتا برسه در خواب شروع به دویدن میکنه اما هر چقدر به سمتش میدوه و اونا ازش دورتر میشن تا اینکه تصویر مبهم میشه و یومه از خواب بیدار میشه
پریشونشو پنهان میکنه و آماده مدرسه رفتن میشه آینه به خودش نگاه میکنه به چشمای خودش زل میزنه و زمزمه میکنه:'چی رو فراموش کردم؟...'
یومه سعی میکنه افکارشو پاک کنه ولی موفق نمیشه به مدرسه میره و مثل همیشه کلاس میگذره در پی ناهار در حالی که کاگتوکی و ایری و هوتوکه مشغول حرف زدن و خندیدن هستند ساکته، در فکر اینکه اون دو تا بچه کی بودن غرق میشه، و غذا نمیخوره،
ولی یهویی هوتوکه بشقاب غذایه یومه رو به سمت خودش میکشه و و با چنگال یکم سالاد برمیداره و تو دهن یومه فرو میکنه، یومه جا میخوره و سرخ میشه
یومه:' ها...'
هوتوکه اخم میکنه
هوتوکه:'خودت که غذا رو نمیخوری حداقل بزار به خوردِت بدم'
یومه سریع قورت میده
یومه:' نه... خوپم میخورم'
یومه بشقاب رو به سمت خودش میکشه و غذا میخوره درحالی که انگار باز تو فکره
کاگتوکی بلند میشه و و به سمت یومه خم میشه و با انگشتش به پیشونی یومه میزنه
کاگتوکی:'تخ تخ؟ یکی ذهنش انیجا نیستا... هوم؟ به چی فک میکنی یومه؟'
یومه هم خجالت زده میشه و افکارشو جمع میکنه
یومه:'ببخشید... هیچی هیچی'
یومه با لبخندی جمعش میکنه
بعد ناهار مثل همیشه به کتابخونه راه میفتن
هوتوکه پشت سر یومه راه میره، هوتوکه با انقشتش یک تیکه از موهایه یومه رو نوازش میکنه
یومه جا میخوره و یکم خجالت میکشه
یومه: 'چی.. چیکار میکنی؟...'
هوتوکه:' موهایه خوشگلتو بلند کن انقدر کوتاهش نکن... من دوست دارم با موهایه بلند ببینمت~'
یومه تو ذهنش:'الاننن چی گفتتت؟؟!!! ازم تعریف کردد؟؟ چیییی!؟؟ چرا احساس میکنم داشت مخ زنی میکرد؟.. اللن چی بگم... واییی'
یومه:'هوم... ب-باشه...'
میرن به کتابخونه و شروع به ادامه ماکت سازی میکنن، یومه داشت با چاقو قسمت چوبه درخت کاج رو درست میکرد درحالی که باز غرق فکر کردن شد، که یهو...
(ادامه دارد)
- ۴.۳k
- ۰۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط