پارت دویست...
#پارت دویست...
#کارن...
بیکار بودم حوصلم هم سر رفته بود ...
کاری نبود بکنم بی حوصله نشستم پای تلوزیون که یهو یه چی خودش انداخت تو بغلم ...
نگاه کردم که جانان رو دیدم گفتم:
این چه طرز اومدنه ...
جانان: به تو چه دوست دارم خودم رو بندازم بغل شوهر ...
من: بله من کاملا قانع شدم شما راحت باش ...
جانان: من راحتم شما شما مگه مشکلی داری...
من: نه از خدام هم بود کلی حوصلم سر رفته بود خوب شد اومدی..
جانان: مگه من اسباب بازیم که الان اومدم سرگرم شدی..
من: جواب شما درسته 100 امتیازبه شما تعلق میگیره...
جانان: حیف الان سرم درد میکنه واگرنه نشونت میدادم ...که صد امتیاز دیگه...
من: سرت واسه چی درد میکنه...
جانان : نمی دونم از ظهر که پاشدم درد می کرد الان کم شده ولی یه خوررده هنوز درد داره...
من: میخوای واست قرص بیارم ...
جانان: نه نمیخواد بیاری فعلا خوبم ...
من: امشب کامین و ترانه میان اینجا...
جانان: خوب تو امشب مهمون داری بعد الان میگی...
من: خوب شام که از بیرون میگم بیارم مگه دیگه چی میخواد...
جانان: پاشو بیا اشپز خونه کارت دارم..
من: چی کار داری..
جانان: بیا بریم کار دارم...
بلند شدیم و رفتیم سمت اشپز خونه جانان روی صندلی نشست و گفت: خوب من الان میگم تو به جای من انجام بده...حوصلتم سر نمیره..
من: ول کن جانان میگم از بیرون بیارن....
جانان: نوچ بجمب...
پوفی کردم و شروع کردم انجام کارای خانم..
یه سوپ واسه خودش درست کردیم و واسه خودمون هم لازانیا درست کردیم البته تا تونست خانم غر زد سر من بد بخت...
میگفت: اینا چرا درشته اینا چرا ریزه این چرا این جوره اینو واسه چی کم ریختی اونو چرا نمیریزی.....
دیگه اخراش کفرم رو در اورده بود ...
تموم که شد ولو شدم رو صندلی و گفتم:
اخیش ...بابا من دیگه غلط کنم بگم حوصلم سر رفته...
اصلا فردا یه خدمت کار استخدام میکنم...
جانان: اووووه ..نمیری اقا تنبل...خوب که کاری نکردی...بعدم من حالم خوب شه خودم میرسم به کارام نیاز به خدمت کار نیست...
خلاصه تا شب با هم کلکل کردیم و خانم وسایل پذیرایی رو با من اماده کردن بعد فرمایشاتشون تموم شد بردمش طبقه بالا که لباسش رو عوض کنه...
ساعت8بود که کامین و ترانه اومدن ...
اومدن داخل و کامین و ترانه احوال جانان رو میپرسیدن ازش که اونم گفت بهتره و فقط فشارش افتاده بود منو کامین نشستیم رو پرونده ها کار می کردیم و ترانه و جانان واسه خودشون مشغول بودن با هم ...
جانان: کارن پاشو یه قهوه بیار واسه بچه ها..
پاشدم و رفتم و درست کردم و اوردم و تعارف کردم که کامین گفت: اوووووه داداش گلم راضی به زحمت نبودیما...
من: خفه کامین....میخوری ..
کامین: اره چرا که نه خوردن قهوه از دست شما خوردن داره ...این رخداد خیلی کم رخ میده ...باید استفاده کنم دیگه...
ترانه : اینم قول خودته دیگه ....
#کارن...
بیکار بودم حوصلم هم سر رفته بود ...
کاری نبود بکنم بی حوصله نشستم پای تلوزیون که یهو یه چی خودش انداخت تو بغلم ...
نگاه کردم که جانان رو دیدم گفتم:
این چه طرز اومدنه ...
جانان: به تو چه دوست دارم خودم رو بندازم بغل شوهر ...
من: بله من کاملا قانع شدم شما راحت باش ...
جانان: من راحتم شما شما مگه مشکلی داری...
من: نه از خدام هم بود کلی حوصلم سر رفته بود خوب شد اومدی..
جانان: مگه من اسباب بازیم که الان اومدم سرگرم شدی..
من: جواب شما درسته 100 امتیازبه شما تعلق میگیره...
جانان: حیف الان سرم درد میکنه واگرنه نشونت میدادم ...که صد امتیاز دیگه...
من: سرت واسه چی درد میکنه...
جانان : نمی دونم از ظهر که پاشدم درد می کرد الان کم شده ولی یه خوررده هنوز درد داره...
من: میخوای واست قرص بیارم ...
جانان: نه نمیخواد بیاری فعلا خوبم ...
من: امشب کامین و ترانه میان اینجا...
جانان: خوب تو امشب مهمون داری بعد الان میگی...
من: خوب شام که از بیرون میگم بیارم مگه دیگه چی میخواد...
جانان: پاشو بیا اشپز خونه کارت دارم..
من: چی کار داری..
جانان: بیا بریم کار دارم...
بلند شدیم و رفتیم سمت اشپز خونه جانان روی صندلی نشست و گفت: خوب من الان میگم تو به جای من انجام بده...حوصلتم سر نمیره..
من: ول کن جانان میگم از بیرون بیارن....
جانان: نوچ بجمب...
پوفی کردم و شروع کردم انجام کارای خانم..
یه سوپ واسه خودش درست کردیم و واسه خودمون هم لازانیا درست کردیم البته تا تونست خانم غر زد سر من بد بخت...
میگفت: اینا چرا درشته اینا چرا ریزه این چرا این جوره اینو واسه چی کم ریختی اونو چرا نمیریزی.....
دیگه اخراش کفرم رو در اورده بود ...
تموم که شد ولو شدم رو صندلی و گفتم:
اخیش ...بابا من دیگه غلط کنم بگم حوصلم سر رفته...
اصلا فردا یه خدمت کار استخدام میکنم...
جانان: اووووه ..نمیری اقا تنبل...خوب که کاری نکردی...بعدم من حالم خوب شه خودم میرسم به کارام نیاز به خدمت کار نیست...
خلاصه تا شب با هم کلکل کردیم و خانم وسایل پذیرایی رو با من اماده کردن بعد فرمایشاتشون تموم شد بردمش طبقه بالا که لباسش رو عوض کنه...
ساعت8بود که کامین و ترانه اومدن ...
اومدن داخل و کامین و ترانه احوال جانان رو میپرسیدن ازش که اونم گفت بهتره و فقط فشارش افتاده بود منو کامین نشستیم رو پرونده ها کار می کردیم و ترانه و جانان واسه خودشون مشغول بودن با هم ...
جانان: کارن پاشو یه قهوه بیار واسه بچه ها..
پاشدم و رفتم و درست کردم و اوردم و تعارف کردم که کامین گفت: اوووووه داداش گلم راضی به زحمت نبودیما...
من: خفه کامین....میخوری ..
کامین: اره چرا که نه خوردن قهوه از دست شما خوردن داره ...این رخداد خیلی کم رخ میده ...باید استفاده کنم دیگه...
ترانه : اینم قول خودته دیگه ....
۱۷.۳k
۰۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.