پارت دویست و دو...
#پارت دویست و دو...
#جانان...
رفتم بالا و لباسم رو عوض کردم و یه ارایش کوچولو اومدم پایین...
تا ترانه بیاد زنگ زدم به عمو که بعد از چند بود برداشت..
عمو: سلام دخی ...
من: سلام عمو جون خوبین...
عمو: ممنون چی شده یاد من کردی...
من: اختیار دارین عمو والا من اون روز واستون زنگ زدم که..
عمو: میدونم بابا شوخی کردم بگو جانم خیر باشه..
هیچی والا زنگ زدم حالتون رو بپرسم..خوبین..
عمو: کم دروغ بگو بچه ....تو این موقعه صبح زنگ نمیزنی حال منو بپرسی بگو ببینم چی شده..
من: ببخشید والا زنگ زدم بگم میدونید تولد بچه ها نزدیکه دیگه زنگ زدم اگه بشه تولد رو خونه ی شما بگیریم...
عمو: چرا که نه خیلی هم خوبه...میوفته هفته بعد دیگه...
من: اره عمو فقط تعداد مهمونا که مشکلی ندارین..
عمو: برو دختر جون این چه حرفیه ...هر چقدر خواستید دعوت کنید...
من: ممنون واقعا منو ترانه منونده بودیم کجا بگیریم اخه میخواسیم سورپرایز بشن...
عمو: اوووه افرین ...کاری هست من انجام بدم..
من: نه همین که خونه رو اجازه دادین خودش خیلیه بقیه باشه با ما...
عمو: تو و کی میخواین کارارو بکنید..
من: منو ترانه و تیام...
عمو: بله ...موفق باشید پس ...کاری داشتین بهم بگین پس..
من: ممنون بازم چشم...پس خداحافظ..
عمو: خدا به همرات...
تلفن و قطع کردم که همون موقع زنگ خورد...
ترانه: با کی حرف میزنی بابا زیر پام امازون سبز شد بیا دیگه..
من: باشه بابا اومد ..
تلفن رو قطع کردمو سریع رفتم سمت در حیاط..
بعد از این که سوار ماشین شدم واسه ترانه تعریف کردم مکالمه رو با عمو که کلی خوشحال شد...
خلاصه روند طرف پاساژ کلی گشتیم که من چشمم یه لباس مخمل سبز یشمی بلند چشمم رو گرفت که ترانه گفت بیا واسه خودم و خودش و کامین از همین بگیرم واسه اقایونم ست که قبول کردیم بعد از خرید لباسا رفتیم واسه کیف و کفش و اون روهم که انتخاب کردیم چون میخواستیم قبل اومدنشون خونه باشیم باقی کارا موند واسه فردا ...
امدم خونه و سریع خریدا رو توی اتاق قبلیم قایم کردم و بعد از عوض کردن لباسام رفتم پایین مشغول درست کردن غذا شدم..
بعد که کارم تموم شد یه دوش سریع گرفتم و لباس پوشیم اومد پایین که همون موقع هم کارن اومد ....
بعد از سلام و خسته نباشید رفت لباس عوض کردو اومد ناهار خوردیم که مثل این که جلسه داشت و رفت شرکت ...
منم زنگ زدم به تیام و بهش گفتم کیک سفارش دادن با اون که قبول کرد سایز لباسش رو هم پرسیدم که خواستیم بگیرم بدونم بعداز این که همه چی رو بهش گفتم راجب لباسا و این که قرار مراسم توی خونه عمو باشه تلفن رو قطع کردم ...
رفتم بالا و چون خسته بودم گرفتم خوابیدم...
با ترس تز خواب بلند شدم...
دوباره اون خواب وحشتناک رو دیدم ...کمی اب ریختم و خوردم تا اروم شم..
نمیدونم این چه خوابی هست که هی میبینم ولی خدا کنه ختم به خیر شه
#جانان...
رفتم بالا و لباسم رو عوض کردم و یه ارایش کوچولو اومدم پایین...
تا ترانه بیاد زنگ زدم به عمو که بعد از چند بود برداشت..
عمو: سلام دخی ...
من: سلام عمو جون خوبین...
عمو: ممنون چی شده یاد من کردی...
من: اختیار دارین عمو والا من اون روز واستون زنگ زدم که..
عمو: میدونم بابا شوخی کردم بگو جانم خیر باشه..
هیچی والا زنگ زدم حالتون رو بپرسم..خوبین..
عمو: کم دروغ بگو بچه ....تو این موقعه صبح زنگ نمیزنی حال منو بپرسی بگو ببینم چی شده..
من: ببخشید والا زنگ زدم بگم میدونید تولد بچه ها نزدیکه دیگه زنگ زدم اگه بشه تولد رو خونه ی شما بگیریم...
عمو: چرا که نه خیلی هم خوبه...میوفته هفته بعد دیگه...
من: اره عمو فقط تعداد مهمونا که مشکلی ندارین..
عمو: برو دختر جون این چه حرفیه ...هر چقدر خواستید دعوت کنید...
من: ممنون واقعا منو ترانه منونده بودیم کجا بگیریم اخه میخواسیم سورپرایز بشن...
عمو: اوووه افرین ...کاری هست من انجام بدم..
من: نه همین که خونه رو اجازه دادین خودش خیلیه بقیه باشه با ما...
عمو: تو و کی میخواین کارارو بکنید..
من: منو ترانه و تیام...
عمو: بله ...موفق باشید پس ...کاری داشتین بهم بگین پس..
من: ممنون بازم چشم...پس خداحافظ..
عمو: خدا به همرات...
تلفن و قطع کردم که همون موقع زنگ خورد...
ترانه: با کی حرف میزنی بابا زیر پام امازون سبز شد بیا دیگه..
من: باشه بابا اومد ..
تلفن رو قطع کردمو سریع رفتم سمت در حیاط..
بعد از این که سوار ماشین شدم واسه ترانه تعریف کردم مکالمه رو با عمو که کلی خوشحال شد...
خلاصه روند طرف پاساژ کلی گشتیم که من چشمم یه لباس مخمل سبز یشمی بلند چشمم رو گرفت که ترانه گفت بیا واسه خودم و خودش و کامین از همین بگیرم واسه اقایونم ست که قبول کردیم بعد از خرید لباسا رفتیم واسه کیف و کفش و اون روهم که انتخاب کردیم چون میخواستیم قبل اومدنشون خونه باشیم باقی کارا موند واسه فردا ...
امدم خونه و سریع خریدا رو توی اتاق قبلیم قایم کردم و بعد از عوض کردن لباسام رفتم پایین مشغول درست کردن غذا شدم..
بعد که کارم تموم شد یه دوش سریع گرفتم و لباس پوشیم اومد پایین که همون موقع هم کارن اومد ....
بعد از سلام و خسته نباشید رفت لباس عوض کردو اومد ناهار خوردیم که مثل این که جلسه داشت و رفت شرکت ...
منم زنگ زدم به تیام و بهش گفتم کیک سفارش دادن با اون که قبول کرد سایز لباسش رو هم پرسیدم که خواستیم بگیرم بدونم بعداز این که همه چی رو بهش گفتم راجب لباسا و این که قرار مراسم توی خونه عمو باشه تلفن رو قطع کردم ...
رفتم بالا و چون خسته بودم گرفتم خوابیدم...
با ترس تز خواب بلند شدم...
دوباره اون خواب وحشتناک رو دیدم ...کمی اب ریختم و خوردم تا اروم شم..
نمیدونم این چه خوابی هست که هی میبینم ولی خدا کنه ختم به خیر شه
۱۷.۷k
۰۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.