معصیت
آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کرد
آتشم زد به دو تا بوسه و خاموشم کرد
خواستم دست به مویش ببرم خواب شود
عطر گیسوش چنان بود که بیهوشم کرد
معصیت نیست #نمازی که قضا کرد از من
معصیت زمزمههاییست که در گوشم کرد
نیمه شبها پس از این #سجده کنان یاد من است
آن سحر خیز که آن صبح فراموشم کرد
چه کلاهی به سرم رفت، کبوتر بودم
یک نفر آمد و با شعبده خرگوشم کرد
در عزاداری او رسم چهل روز کم است
یاد چشمش همهی عمر سیه پوشم کرد
کاظم بهمنی
آتشم زد به دو تا بوسه و خاموشم کرد
خواستم دست به مویش ببرم خواب شود
عطر گیسوش چنان بود که بیهوشم کرد
معصیت نیست #نمازی که قضا کرد از من
معصیت زمزمههاییست که در گوشم کرد
نیمه شبها پس از این #سجده کنان یاد من است
آن سحر خیز که آن صبح فراموشم کرد
چه کلاهی به سرم رفت، کبوتر بودم
یک نفر آمد و با شعبده خرگوشم کرد
در عزاداری او رسم چهل روز کم است
یاد چشمش همهی عمر سیه پوشم کرد
کاظم بهمنی
۷.۵k
۲۵ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.