اوکی تعداد فن فیکا هی داره زیاد میشه
اوکی تعداد فن فیکا هی داره زیاد میشه
یادم میره بعضیاشونو😂
فن فیک:درخواستی
*اردو رفتن اعضای بونتن*
part:2
________________________________
ریندو:کوکو....کوکو بلند شو باید بریم
کوکو با بی حوصلگی داشت تلوزیون نگاه میکرد و ران براش زخم هاشو چسب میزد سرشو انداخت عقب و به ریندو نگاه کرد بعد چند ثانیه سکوت گفت
کوکو:چیه؟کجا بیام بازم مایکی میخواد شکنجم کنه؟من حرفامو بهش زدم اگر میخواد بکشتم راضیم ولی قبلش باید اینوپی رو ببینم
ریندو:نه نمیخواد شکنجت کنه اوکی شده و درضمن حال سیشو هم خوبه نگرانش نباش بهت که گفتم پیش مایکیه
کوکو با شنیدن دوباره ی این جمله که بوی فرندش پیش شخصیه که صبح تا شب بخاطر یک سوء تفاهم داشته کتکش میزده اعصابش خورد شد موهای سفیدش رو با دستش عقب زد و تتوی سرشو پوشوند با عصبانیت دست ران رو پس زد و از روی مبل بلند شد به سمت ریندو رفترو به روش وایستاد و با عصبانیت بهش گفت
کوکو:تو واقعا اگر دوست دختر خودتم پیش اون بود که اینجوری آدمو تا لبه ی مرگ میبره و هیچ خبری هم ازش نداشته باشی همینقدر آرومی هایتانی؟
ران که متوجه این شده بود اوضاع روال نیست سریع بلند شد به سانزو اشاره ای کرد ران به سمت کوکو رفت شروع کرد باهاش حرف زدن سانزو به سمت کمد قرص هاش رفت
آمپولی برداشت و مایع مورد نیازش رو ریخت داخل سرنگ و به سمت کوکو رفت همونجا ران محکم دستای کوکو رو گرفت و سانزو محکم آمپولو به گردن هاجیمه زد
چشماش تار شدن ولی هنوز عصبانی بود داد میزد و فقط اسم اینوپی رو میگفت
انقدر راه رفت که آخر بیهوش شد
~~~
(از زبان اینوپی)
از کوکونوی خبری نداشتم شنیده بودم که خیانت کرده ولی باورم نمیشد
سعی میکردم جلوه ندم که چقدری نگرانشم
مایکی حتی نمیذاشت از کنارش تکون بخورم
دلیل کارشو نمیدونستم چرا نمیذاره هاجیمه رو ببینم
یا اصلا چرا هاجیمه نمیاد به دیدنم
هزارتا فکر توی سرم بود
اون هایتانی ها باهاش کاری کردن؟
ران اذیتش کرده؟
نمیذارن منو ببینه؟
سانزو بهش چیزی تزریق کرده؟
دارن شکنجش میکنن؟
هرچقدر تئوری هامو به جلو میبردم بد و بدتر میشدن اونقدری که دیگه اشکام سرازیر شدن
روی صندلی نشستم و به دستبندی که به دستام بسته شده بودن نگاه کردم
در باز شد و مایکی اومد داخل اتاقم
اینوپی:مایکی ها..هاجیمه کجاست
مایکی پوز خندی زد و رفت روی میز نشست و بهم خیره شد و یهو داد زد
مایکی:بیارینش
در دوباره باز شد و بدن بی جون کوکو که دستاش بسته بودن و از دهنش خون میومد رو اون هایتانی ها آوردنش داخل
سر جام خشکم زد
میخواستم با سرعت برم سمتش که یادم اومد دستام به تخت بسته شدن و نمیتونم تکون بخورم
اینوپی(با داد):مایکی چیکار کردی باهاش
مایکی:بهتون گفته بودم از همون روز اولی که میخواستین عضو بونتن بشین گفتم خیانت کنین.....
________
یادم میره بعضیاشونو😂
فن فیک:درخواستی
*اردو رفتن اعضای بونتن*
part:2
________________________________
ریندو:کوکو....کوکو بلند شو باید بریم
کوکو با بی حوصلگی داشت تلوزیون نگاه میکرد و ران براش زخم هاشو چسب میزد سرشو انداخت عقب و به ریندو نگاه کرد بعد چند ثانیه سکوت گفت
کوکو:چیه؟کجا بیام بازم مایکی میخواد شکنجم کنه؟من حرفامو بهش زدم اگر میخواد بکشتم راضیم ولی قبلش باید اینوپی رو ببینم
ریندو:نه نمیخواد شکنجت کنه اوکی شده و درضمن حال سیشو هم خوبه نگرانش نباش بهت که گفتم پیش مایکیه
کوکو با شنیدن دوباره ی این جمله که بوی فرندش پیش شخصیه که صبح تا شب بخاطر یک سوء تفاهم داشته کتکش میزده اعصابش خورد شد موهای سفیدش رو با دستش عقب زد و تتوی سرشو پوشوند با عصبانیت دست ران رو پس زد و از روی مبل بلند شد به سمت ریندو رفترو به روش وایستاد و با عصبانیت بهش گفت
کوکو:تو واقعا اگر دوست دختر خودتم پیش اون بود که اینجوری آدمو تا لبه ی مرگ میبره و هیچ خبری هم ازش نداشته باشی همینقدر آرومی هایتانی؟
ران که متوجه این شده بود اوضاع روال نیست سریع بلند شد به سانزو اشاره ای کرد ران به سمت کوکو رفت شروع کرد باهاش حرف زدن سانزو به سمت کمد قرص هاش رفت
آمپولی برداشت و مایع مورد نیازش رو ریخت داخل سرنگ و به سمت کوکو رفت همونجا ران محکم دستای کوکو رو گرفت و سانزو محکم آمپولو به گردن هاجیمه زد
چشماش تار شدن ولی هنوز عصبانی بود داد میزد و فقط اسم اینوپی رو میگفت
انقدر راه رفت که آخر بیهوش شد
~~~
(از زبان اینوپی)
از کوکونوی خبری نداشتم شنیده بودم که خیانت کرده ولی باورم نمیشد
سعی میکردم جلوه ندم که چقدری نگرانشم
مایکی حتی نمیذاشت از کنارش تکون بخورم
دلیل کارشو نمیدونستم چرا نمیذاره هاجیمه رو ببینم
یا اصلا چرا هاجیمه نمیاد به دیدنم
هزارتا فکر توی سرم بود
اون هایتانی ها باهاش کاری کردن؟
ران اذیتش کرده؟
نمیذارن منو ببینه؟
سانزو بهش چیزی تزریق کرده؟
دارن شکنجش میکنن؟
هرچقدر تئوری هامو به جلو میبردم بد و بدتر میشدن اونقدری که دیگه اشکام سرازیر شدن
روی صندلی نشستم و به دستبندی که به دستام بسته شده بودن نگاه کردم
در باز شد و مایکی اومد داخل اتاقم
اینوپی:مایکی ها..هاجیمه کجاست
مایکی پوز خندی زد و رفت روی میز نشست و بهم خیره شد و یهو داد زد
مایکی:بیارینش
در دوباره باز شد و بدن بی جون کوکو که دستاش بسته بودن و از دهنش خون میومد رو اون هایتانی ها آوردنش داخل
سر جام خشکم زد
میخواستم با سرعت برم سمتش که یادم اومد دستام به تخت بسته شدن و نمیتونم تکون بخورم
اینوپی(با داد):مایکی چیکار کردی باهاش
مایکی:بهتون گفته بودم از همون روز اولی که میخواستین عضو بونتن بشین گفتم خیانت کنین.....
________
۷.۳k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.