قسمت سی و یک
#قسمت سی و یک
_مهتاب برنگردی عقب و نگاه کنیاا ولی یه ماشین مشکی از در خونه دنبالمونه.
مهتاب بدون اینکه تغییری تو چهرش بده گفت
_ وا توهم زدیا؟ من حواسم بود هیشکی نیس بابا
_ مهتاب خودم چند بار دیدم بهمون که رسید ترمز گرفت تا دوباره دور بشیم و باز اومد دنبالمون!
_ شاید یه کاری داره ول کن بابا
دستم و گرفت و سرعتمون و بیشتر کرد..
رسیدیم و خرید و تفریحمون شروع شد و منم اون مورد مشکوک و فراموش کردم..
با مهتاب همه چی و فراموش میکردم..
با کلی پاکت خرید دستمون مهتاب یه خاطره تعریف کرد و من از خنده نشستم کف پیاده رو و قهقهه زدم..
انقدر بامزه میگفت که انگار تو اون موقعیت بودی..
تو کوچمون بودیم و مهتابم همش میگفت بلند شو حاال همسایه ها میبینن ولی من ول کن نبودم..
خوب که خندیدم اومدم بلند بشم که باز همون ماشین مشکی رو دیدم...
خشک شدم!
مطمعنم این ماشین دنبال ماست ! مطمعنم..
مهتاب رد نگاهم و گرفت و تا اون ماشین و دید
سریع دستم و گرفت و از زمین بلندم کرد و همه ی پاکتای خرید و برداشت و همینجور که منو با خودش میکشوند سمت
خونه گفت
_ چقدر خسته شدم بریم زودتر خونه.. راه بیا دختر
کالمش خیلی استرس داشت..
اینجا یه چیزی مشکوک بود خیلیم مشکوک!
مهتاب به روی خودش نمیاورد ولی منم احمق نبودم!
تا آخره شب چند بار خواستم ازش بپرسم ولی با خودم گفتم اگه چیزی باشه که بخواد من بدونم خودش میگه!
دوباره محبت این خانواده جادوم کرد..
عجیب میچسبید این دورهمی های چهارنفره با دسپخت خوشمزه خاله در کنار شوخ طبعی های عموصادق و مهتابی که
لبخندش بهم حس بودن میداد..
شب کنار هم دراز کشیده بودیم و سرمون روبروی هم و نگاهمون تو نگاه هم..
_ مهتاب؟
_ جونم؟
_ چیزی هست که بخوای به من بگی؟
_ نه عزیزه دلم
_ مهتاب من همیشه هستم تا همرازت باشم.. تا همراهت باشم.
اگه یک درصد چیزی اذیتت کرد .. فکرت و درگیر کرد به من بگو با هم حلش میکنیم
_مهتاب برنگردی عقب و نگاه کنیاا ولی یه ماشین مشکی از در خونه دنبالمونه.
مهتاب بدون اینکه تغییری تو چهرش بده گفت
_ وا توهم زدیا؟ من حواسم بود هیشکی نیس بابا
_ مهتاب خودم چند بار دیدم بهمون که رسید ترمز گرفت تا دوباره دور بشیم و باز اومد دنبالمون!
_ شاید یه کاری داره ول کن بابا
دستم و گرفت و سرعتمون و بیشتر کرد..
رسیدیم و خرید و تفریحمون شروع شد و منم اون مورد مشکوک و فراموش کردم..
با مهتاب همه چی و فراموش میکردم..
با کلی پاکت خرید دستمون مهتاب یه خاطره تعریف کرد و من از خنده نشستم کف پیاده رو و قهقهه زدم..
انقدر بامزه میگفت که انگار تو اون موقعیت بودی..
تو کوچمون بودیم و مهتابم همش میگفت بلند شو حاال همسایه ها میبینن ولی من ول کن نبودم..
خوب که خندیدم اومدم بلند بشم که باز همون ماشین مشکی رو دیدم...
خشک شدم!
مطمعنم این ماشین دنبال ماست ! مطمعنم..
مهتاب رد نگاهم و گرفت و تا اون ماشین و دید
سریع دستم و گرفت و از زمین بلندم کرد و همه ی پاکتای خرید و برداشت و همینجور که منو با خودش میکشوند سمت
خونه گفت
_ چقدر خسته شدم بریم زودتر خونه.. راه بیا دختر
کالمش خیلی استرس داشت..
اینجا یه چیزی مشکوک بود خیلیم مشکوک!
مهتاب به روی خودش نمیاورد ولی منم احمق نبودم!
تا آخره شب چند بار خواستم ازش بپرسم ولی با خودم گفتم اگه چیزی باشه که بخواد من بدونم خودش میگه!
دوباره محبت این خانواده جادوم کرد..
عجیب میچسبید این دورهمی های چهارنفره با دسپخت خوشمزه خاله در کنار شوخ طبعی های عموصادق و مهتابی که
لبخندش بهم حس بودن میداد..
شب کنار هم دراز کشیده بودیم و سرمون روبروی هم و نگاهمون تو نگاه هم..
_ مهتاب؟
_ جونم؟
_ چیزی هست که بخوای به من بگی؟
_ نه عزیزه دلم
_ مهتاب من همیشه هستم تا همرازت باشم.. تا همراهت باشم.
اگه یک درصد چیزی اذیتت کرد .. فکرت و درگیر کرد به من بگو با هم حلش میکنیم
- ۲.۳k
- ۲۷ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط