قسمت سی و سه

#قسمت سی و سه
رنگ از رخش پرید..
_چرا جواب نمیدی عزیزم؟؟
_ بیا بریم تو بهت میگم
_ نه همینجا
_ آرشیدا بریم داخل بهت میگم
قبول کردم و زنگ زدم تا خاله در رو باز کنه..
بعد از ناهار بهش اشاره زدم بریم خونه ی ما تا بگه..
اولش میخواست یه جوری بپیچونه ولی اصرارم و که دید ناچارا به خاله گفت میریم باال درس میخونیم و ما رفتیم باال..
رو راحتی ها نشسته بودیم و سرش پایین بود
_ میشنوم مهتاب
_ چی میخوای بگم
_ جریان اون ماشین چیه؟
_ ماشین دوستمه
ابروهام باال پرید..
راننده اش مرد بود ولی من نتونسته بودم چهرش و ببینم!
_ دوستت َمرده دیگه؟
زل زد بهم و هیچی نگفت
_ مهتاب دوستت َمرده میگم؟
عصبانی شد _ آره َمرده دوست پسرمه فهمیدی حاال؟ ولم کن دیگه
بلند شد و رفت تو اتاقم
سابقه نداشت با این لحن با من حرف بزنه..
ناراحت شدم..
ولی خب منم خیلی اذیتش کردم تا حرف بزنه!
رفتم آشپزخونه و دو تا لیوان آب پرتغال برداشتم ورفتم سمت اتاق
با چند تقه وارد شدم
رو تختم نشسته بود و پاهاشو بغل کرده بود
رفتم نشستم بغلش و دستش وگرفتم و همینجور که با انگشتاش بازی میکردم گفتم
_ مهتاب تو همه چی زندگی منو میدونی.. فکر میکردم تو هم هرچیزی که باشه رو بهم میگی..
_ میخواستم بگم ولی نمیخواستم در موردم فکره بد کنی.
دیدگاه ها (۱۰)

#قسمت سی و چهار راست میگفت خیلی ناراحت بودم که دوست پسر داش...

#قسمت سی و پنج چند روزی بود همه چی آروم و خوب بود.. میرفتیم ...

#قسمت سی و دومیدونم... منم تا همیشه هستما.. _ مرسی که هستی ....

#قسمت سی و یک _مهتاب برنگردی عقب و نگاه کنیاا ولی یه ماشین م...

جیمین فیک زندگی پارت ۳۹#

امروز دوباره دیدمش...بعد از ۱۸ سال!تو تاکسی،روی صندلی جلو نش...

امروز دوباره دیدمش...بعد از ۱۸ سال! تو تاکسی، روی صندلی جلو ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط