با کلید درو باز کردم و بی سر و صدا رفتم تو....
با کلید درو باز کردم و بی سر و صدا رفتم تو....
نه اینکه ازش بترسم ، نه ، فقط حوصله جنگ و دعوا نداشتم....
اصن حوصله خودمم نداشتم...
رو کاناپه نشسته بود و سیگار میکشید...
بی توجه بهش ، شال نازکمو از روی تیغ تیغیای تازه بلند شدم برداشتم و با همه وسایلم انداختم رو کاناپه دو نفره...
مانتو و شلوارم رو همونجا وسط هال دراوردم و رفتم تو آشپزخونه...
برای خودم قهوه ریختم و با پاکت سیگار و بسته قرصام همونجا رو سرامیک نشستم...
یه قلپ از قهوم خوردم و نگاهی بهش انداختم....
با زیرپوش و شورت ولو شده بود و سیگار میشکید...
گفتم اوووی... ناهار خوردی..؟
پورخندی زد و گفت خفه بمیر....
بسته قرصامو برداشتم و هفت هشت تاشو خوردم....
پاشد اومد تو اشپزخونه ، رفت سر بار کوچیکش و شیشه وودکا رو برداشت و قلپ قلپ سر کشید....
حس بدی داشتم ، بلند شدم برم تو اتاق که دستمو از پشت گرفت و کشید...
گفتم ولم کن لاشی ، تو الان مستی...
سرشو آورد پایین و گفت مست..؟گه نخور هرزه کوچولو....
با دستش گردنمو فشار داد و پرتم کرد رو زمین...
پیش خودم فک کردم این بی شرف کی می میره..؟
با لگد کوبید تو پهلوم و زجه زدم ایشالله بمیری...
کوبید تو صورتم و گفت خفه شو هرزه...
فکر کردم آخه این خوک عوضی چی داره که من هنوز اینجام..؟
با لگد پرتم کرد اون سمت خونه و من فکر کردم چرا از ته دلم نگفتم ایشالله بمیری..؟!
با مشت کوبید تو چشمم و فکر کردم اصن چرا هنوز تو این خونه موندم..؟
دیگه رمق تکون خوردن نداشتم ، همونجا ولو شدم و خون از سر و صورتم میریخت روی سرامیک....
خسته شد...
چند قدم رفت عقب و یهو با سر افتاد زمین....
قلبم تیر کشید...
کشون کشون خودمو رسوندم بهش و دستشو گرفتم....
از هوش رفته بود...
اشک تو چشمام جمع شد ، چند بار صداش زدم...
زجه زدم ، گفتم خدایا نمیره ، گه خوردم...
سرمو گذاشتم رو سینش ، قلبش میزد...
آروم ، آروم...
نگاهی به چهرش انداختم...
باز قلبم تیر کشید...
شقیقه شو بوسیدم و کنارش دراز کشیدم...
سرمو گذاشتم رو سینش و با خودم گفتم رفتن دلیل میخواد...
دستمو گذاشتم رو قلبش و گفتم همینطور موندن....
.
#پارت_آخر
#ملـــ_نوشتـ .
.
.
نه اینکه ازش بترسم ، نه ، فقط حوصله جنگ و دعوا نداشتم....
اصن حوصله خودمم نداشتم...
رو کاناپه نشسته بود و سیگار میکشید...
بی توجه بهش ، شال نازکمو از روی تیغ تیغیای تازه بلند شدم برداشتم و با همه وسایلم انداختم رو کاناپه دو نفره...
مانتو و شلوارم رو همونجا وسط هال دراوردم و رفتم تو آشپزخونه...
برای خودم قهوه ریختم و با پاکت سیگار و بسته قرصام همونجا رو سرامیک نشستم...
یه قلپ از قهوم خوردم و نگاهی بهش انداختم....
با زیرپوش و شورت ولو شده بود و سیگار میشکید...
گفتم اوووی... ناهار خوردی..؟
پورخندی زد و گفت خفه بمیر....
بسته قرصامو برداشتم و هفت هشت تاشو خوردم....
پاشد اومد تو اشپزخونه ، رفت سر بار کوچیکش و شیشه وودکا رو برداشت و قلپ قلپ سر کشید....
حس بدی داشتم ، بلند شدم برم تو اتاق که دستمو از پشت گرفت و کشید...
گفتم ولم کن لاشی ، تو الان مستی...
سرشو آورد پایین و گفت مست..؟گه نخور هرزه کوچولو....
با دستش گردنمو فشار داد و پرتم کرد رو زمین...
پیش خودم فک کردم این بی شرف کی می میره..؟
با لگد کوبید تو پهلوم و زجه زدم ایشالله بمیری...
کوبید تو صورتم و گفت خفه شو هرزه...
فکر کردم آخه این خوک عوضی چی داره که من هنوز اینجام..؟
با لگد پرتم کرد اون سمت خونه و من فکر کردم چرا از ته دلم نگفتم ایشالله بمیری..؟!
با مشت کوبید تو چشمم و فکر کردم اصن چرا هنوز تو این خونه موندم..؟
دیگه رمق تکون خوردن نداشتم ، همونجا ولو شدم و خون از سر و صورتم میریخت روی سرامیک....
خسته شد...
چند قدم رفت عقب و یهو با سر افتاد زمین....
قلبم تیر کشید...
کشون کشون خودمو رسوندم بهش و دستشو گرفتم....
از هوش رفته بود...
اشک تو چشمام جمع شد ، چند بار صداش زدم...
زجه زدم ، گفتم خدایا نمیره ، گه خوردم...
سرمو گذاشتم رو سینش ، قلبش میزد...
آروم ، آروم...
نگاهی به چهرش انداختم...
باز قلبم تیر کشید...
شقیقه شو بوسیدم و کنارش دراز کشیدم...
سرمو گذاشتم رو سینش و با خودم گفتم رفتن دلیل میخواد...
دستمو گذاشتم رو قلبش و گفتم همینطور موندن....
.
#پارت_آخر
#ملـــ_نوشتـ .
.
.
۵.۸k
۱۴ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.