سرنوشت
"سرنوشت "
P,16
.
.
.
رفتیم و لبایامونو پوشیدم ... رفتیم پایین پیش بقیه ...
.
ا/ت : سلام صبح بخیر ( لبخند )
.
همه ب غیر از کارلا جواب سلاممو دادن ...
.
کوک : خب خب گوش کنید منو ا/ت با هم با ماشین میریم بقیه با وَن ته میرید و وسایلا و ساکاتونو بزارید تو ماشین من..
.
همه : اوکی
.
از عمارت زدیم بیرون ون ته جلو بود و ما عقب .. تا بوسان ۹ . ۱۰ سافت راه بود ( الکی زدم 😂) پنجره ی ماشینو کشیدم پایین و سرمو گذاشتم جای پنجره .... باد خنکی به صورتم میخورد که حس خوبی بهم میداد...
.
۳۰ مین بعد ...
.
ا/ت : اوففف کوکک
.
کوک : جانم..
.
ا/ت : حوصلم زاییده
.
کوک : ( خنده)
.
ا/ت : خب واقعیته( خنده)
.
کوک : وایی ا/ت ی چیزی بگم به روی جیمین نیاریا
.
ا/ت : باشه چیشده؟
.
کوک : فک کنم جیمین عاشق شده ( خنده)
.
ا/ت : وایییی عاشق کیی؟ من میشناسمم؟؟
.
کوک : آره همون منشی مهربونه تو شرکتمون
.
ا/ت : واییی ( ذوق ) از کجا میدونییی؟؟
.
کوک : دیشب میخاستم گوشیشو از روی مبل براش ببرم که دیدم گرلم بهش پیام داده .. دیدم نوشته شب بخیر جوجویی ( خنده )
.
ا/ت : وایییی ( خنده ذوقق)
..
.
.
حاجیا من برم شم بخورم😂💞
P,16
.
.
.
رفتیم و لبایامونو پوشیدم ... رفتیم پایین پیش بقیه ...
.
ا/ت : سلام صبح بخیر ( لبخند )
.
همه ب غیر از کارلا جواب سلاممو دادن ...
.
کوک : خب خب گوش کنید منو ا/ت با هم با ماشین میریم بقیه با وَن ته میرید و وسایلا و ساکاتونو بزارید تو ماشین من..
.
همه : اوکی
.
از عمارت زدیم بیرون ون ته جلو بود و ما عقب .. تا بوسان ۹ . ۱۰ سافت راه بود ( الکی زدم 😂) پنجره ی ماشینو کشیدم پایین و سرمو گذاشتم جای پنجره .... باد خنکی به صورتم میخورد که حس خوبی بهم میداد...
.
۳۰ مین بعد ...
.
ا/ت : اوففف کوکک
.
کوک : جانم..
.
ا/ت : حوصلم زاییده
.
کوک : ( خنده)
.
ا/ت : خب واقعیته( خنده)
.
کوک : وایی ا/ت ی چیزی بگم به روی جیمین نیاریا
.
ا/ت : باشه چیشده؟
.
کوک : فک کنم جیمین عاشق شده ( خنده)
.
ا/ت : وایییی عاشق کیی؟ من میشناسمم؟؟
.
کوک : آره همون منشی مهربونه تو شرکتمون
.
ا/ت : واییی ( ذوق ) از کجا میدونییی؟؟
.
کوک : دیشب میخاستم گوشیشو از روی مبل براش ببرم که دیدم گرلم بهش پیام داده .. دیدم نوشته شب بخیر جوجویی ( خنده )
.
ا/ت : وایییی ( خنده ذوقق)
..
.
.
حاجیا من برم شم بخورم😂💞
- ۱۸.۹k
- ۲۴ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط