او یکزن قسمت دوازده چیستایثربی
#او_یکزن#قسمت_دوازده#چیستایثربی
فقط به چیستا نگو!نمیدانم گیجی عطر کداممان بود که گفتم :باشه!
آن شب؛ مثل انتظار برزخ؛ بر من گذشت.چشم میبستم ؛ چشمهایش را میدیدم؛ چشم باز میکردم؛ چشمهایش را میدیدم ؛ روی تخت مینشستم؛ صدایش را میشنیدم."این فقط یه رازه ؛ یه راز بین من و تو ! "...چه خوب است آدم با کسی راز مشترک پنهانی داشته باشد! هرگز این حس را تجربه نکرده بودم ؛ و حالا ؛ قرار بود این اتفاق بیفتد! نسبت به معلم آلمانی ام؛ احساس گناه میکردم ؛ ولی ته دلم میگفتم : او هم ؛ همه ی رازهای زندگیش را که به من نگفته ! اصلا قرار نیست که همه ی رازهایمان را به هم بگوییم ؛ آدمها باید کمی "یواشکی"برای خود؛ داشته باشند.این هم "یواشکی" کوچک من؛ که روز بعد فهمیدم ؛ چندان هم کوچک نبود ! در دفتر خصوصی اش؛ چند کوچه بالاتر از قبلی نشسته بودیم ؛ رنگش پریده بود. بوی عود با بوی یاسهای بهاری در آمیخته بود ؛ پنجره نیمه باز بود ؛ نسیم خنکی بوی بهار را میآورد و شاخه سروی؛ مدام با گوشه ی پرده؛ بازیگوشی میکرد. او ؛ سراسر مشکی پوشیده بود.در چشمهایش ؛ غمی بود که تا بحال ندیده بودم ؛دلم خواست بلند شوم و تمام گلدانهای کوچک کنار ایوانش را آب دهم ؛ و شاخه های سرو پشت پنجره اش را ؛ نوازش کنم ؛ کاری کنم تا او آرامش پیدا کند؛ آنقدر که بتواند حرف بزند ؛ من قرصم را خورده بودم و دردی نداشتم ؛ قرص او چه بود؟سایه ی سنگین خاطرات در نگاهش؛مرا یاد غروبهای دلگیر سیدنی انداخت که از پنجره به چشم اندازی نگاه میکردم که مال من نبود! ناگهان حرف زد:راستش من یه خواهر داشتم ؛ تو سن و سال تو! شوخ و شیطون. یه کمم شبیه تو ! گفتم؛ خب.خیلی خوبه! و چون سکوت کرد و نمیدانستم چه بگویم ؛ ادامه دادم: خواهر شیطون داشتن ؛خیلی خوبه؛ گفت:دیگه نیست! حالا من سکوت کردم.اصلا دوست نداشتم مرده باشد و مرا جای خواهر مرده اش بخواهد...یا بخواهد نزدیک من باشد تا یاد آن مرحوم بیفتد؛ گفت:رفت..گفتم:کجا؟ گفت:نمیدونم؛ کاش میدونستم؛ کاش هر سه تامون؛ من و مادر و پدرم میدونستیم. عاشق شد ؛ خیلی بچه بود هنوز؛ شونزده؛ شایدم هفده....حامله شد.مرده وادارش کرد سقط کنه.یواشکی...ما هیچی نمیدونستیم.مرده خیلی بزرگتر بود.سکوت کرد...احساس کردم دارم تمام سروهای پشت پنجره را میجوم. دهانم تلخ شده بود و دل درد داشت از عرق کف دستم شروع میشد ؛گفت :سقط کرد؛بعدش یه مدت مریض شد؛ بستریش کردیم؛ یه اسایشگاه خوب؛ اما فرار کرد!هیچ ردی ازش پیدا نکردیم.الان هفت ساله؛ مرده رو چند بار پلیس گرفته و باز جویی کرده؛ هیچی نمیدونه ؛مرده ؛ زن و بچه داره؛ با یه شغل مهم؛ ولی واقعا نمیدونه !
فقط به چیستا نگو!نمیدانم گیجی عطر کداممان بود که گفتم :باشه!
آن شب؛ مثل انتظار برزخ؛ بر من گذشت.چشم میبستم ؛ چشمهایش را میدیدم؛ چشم باز میکردم؛ چشمهایش را میدیدم ؛ روی تخت مینشستم؛ صدایش را میشنیدم."این فقط یه رازه ؛ یه راز بین من و تو ! "...چه خوب است آدم با کسی راز مشترک پنهانی داشته باشد! هرگز این حس را تجربه نکرده بودم ؛ و حالا ؛ قرار بود این اتفاق بیفتد! نسبت به معلم آلمانی ام؛ احساس گناه میکردم ؛ ولی ته دلم میگفتم : او هم ؛ همه ی رازهای زندگیش را که به من نگفته ! اصلا قرار نیست که همه ی رازهایمان را به هم بگوییم ؛ آدمها باید کمی "یواشکی"برای خود؛ داشته باشند.این هم "یواشکی" کوچک من؛ که روز بعد فهمیدم ؛ چندان هم کوچک نبود ! در دفتر خصوصی اش؛ چند کوچه بالاتر از قبلی نشسته بودیم ؛ رنگش پریده بود. بوی عود با بوی یاسهای بهاری در آمیخته بود ؛ پنجره نیمه باز بود ؛ نسیم خنکی بوی بهار را میآورد و شاخه سروی؛ مدام با گوشه ی پرده؛ بازیگوشی میکرد. او ؛ سراسر مشکی پوشیده بود.در چشمهایش ؛ غمی بود که تا بحال ندیده بودم ؛دلم خواست بلند شوم و تمام گلدانهای کوچک کنار ایوانش را آب دهم ؛ و شاخه های سرو پشت پنجره اش را ؛ نوازش کنم ؛ کاری کنم تا او آرامش پیدا کند؛ آنقدر که بتواند حرف بزند ؛ من قرصم را خورده بودم و دردی نداشتم ؛ قرص او چه بود؟سایه ی سنگین خاطرات در نگاهش؛مرا یاد غروبهای دلگیر سیدنی انداخت که از پنجره به چشم اندازی نگاه میکردم که مال من نبود! ناگهان حرف زد:راستش من یه خواهر داشتم ؛ تو سن و سال تو! شوخ و شیطون. یه کمم شبیه تو ! گفتم؛ خب.خیلی خوبه! و چون سکوت کرد و نمیدانستم چه بگویم ؛ ادامه دادم: خواهر شیطون داشتن ؛خیلی خوبه؛ گفت:دیگه نیست! حالا من سکوت کردم.اصلا دوست نداشتم مرده باشد و مرا جای خواهر مرده اش بخواهد...یا بخواهد نزدیک من باشد تا یاد آن مرحوم بیفتد؛ گفت:رفت..گفتم:کجا؟ گفت:نمیدونم؛ کاش میدونستم؛ کاش هر سه تامون؛ من و مادر و پدرم میدونستیم. عاشق شد ؛ خیلی بچه بود هنوز؛ شونزده؛ شایدم هفده....حامله شد.مرده وادارش کرد سقط کنه.یواشکی...ما هیچی نمیدونستیم.مرده خیلی بزرگتر بود.سکوت کرد...احساس کردم دارم تمام سروهای پشت پنجره را میجوم. دهانم تلخ شده بود و دل درد داشت از عرق کف دستم شروع میشد ؛گفت :سقط کرد؛بعدش یه مدت مریض شد؛ بستریش کردیم؛ یه اسایشگاه خوب؛ اما فرار کرد!هیچ ردی ازش پیدا نکردیم.الان هفت ساله؛ مرده رو چند بار پلیس گرفته و باز جویی کرده؛ هیچی نمیدونه ؛مرده ؛ زن و بچه داره؛ با یه شغل مهم؛ ولی واقعا نمیدونه !
۲.۳k
۳۱ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.