وقتی متوجه سنجاب سیاه شدم که داشت تنهی افرا را رو به پای

وقتی متوجه سنجاب سیاه شدم که داشت تنه‌ی افرا را رو به پایین می‌دوید... نفهمیدم در تعقیب رقیبی جوانتر است یا بدنبال دختری زیبا چنان سر از پا نشناخته می‌دود که با یک جست بلند خودش را از درخت روی جدول سیمانی پیاده‌رو انداخت و بدون توجه به اتومبیل‌هایی که بسرعت می‌گذشتند زیگزاگ وسط خیابان دوید... با مهارت و کمی شانس از بین دو چرخ جلوی اولین اتومبیل گذشت اما همان زیر تغییر عقیده داد، چرخید و خواست تا مسیر رفته را برگردد و تقریباً موفق شده بود که... حس کردم صدای خرد شدن استخوانهای نازک و جیغ کوتاه حیوان را همزمان شنیده‌ام... بی‌اختیار فریاد زدم: «له شد!» و پلک‌هایم را به هم فشردم تا اتفاق بد را نبینم...
سنجاب مجروح به همان سرعتی که زیر چرخ رفته بود از جا بلند شد و با چند قدم سریع خودش را به جدول پیاده‌رو رساند اما نتوانست بر ارتفاع بلوک سیمانی غلبه کند... هنوز نفهمیده بود که مرده است...

[توکا نیستانی]
دیدگاه ها (۳)

دنیای یک آدم تبعیدی دنیای غریبی است، اول خیال میکند که خودش ...

از یک جایی به بعد، دیگر برایم مهم نبود که مشکلات، تا کجای طا...

آنکه میگفت منم بهر تو غمخوارترینچه دل آزار ترین شد ,چه دل آز...

تقریبا نصف مشکلات با خواب حل میشهنصف دیگه‌ش هم با بیدار نشدن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط