عطش مرگ
بعد از یک هفته توی خونه بودن باید امروز ظهر برم سر کار...
اشتباه نکنید. من توی قبرستان کار نمیکنم.
محل کار من بیمارستانه.
یه بیمارستان توی یه شهر... نه هر شهری و نه هر بیمارستانی...
بماند...
نکته خوبش این بود که این هفته که من هر روز با بغض و گریه طی کردم لازم نبود به کسی توضیح بدم چرا...
نه اینکه الان خوب باشم...
نه اینکه صبح با خنده بیدار شده باشم...
نه...
اما دیگه تا حدودی به خودم مسلط شدم...
دیگه میتونم بغضهامو فرو ببرم...
میتونم اشکهامو سد بشم...
اما دروغ چرا...
دلم پر از عطش مرگه...
کلاس زبان میرم و مثل همیشه عالی و موفقم...
کلاس قرآن میرم و اونم خوب پیش میره...
مصاحبه دکترا دادم و از عملکردم راضیم...
اما هیچکدوم نتونسته جلوی میل عمیقم به مرگ رو بگیره...
و این فاجعه است...
فاجعه است آدم هر شب به این امید بخوابه که فردا رو نبینه...
فاجعه است آدم صبح که چشم باز میکنه از اینکه هنوز نفس میکشه غمگین باشه...
باید دید تا کی میتونم دوام بیارم و انبوه حرفهای نزده رو درون خودم خفه کنم...
دعام کنید...
همین
اشتباه نکنید. من توی قبرستان کار نمیکنم.
محل کار من بیمارستانه.
یه بیمارستان توی یه شهر... نه هر شهری و نه هر بیمارستانی...
بماند...
نکته خوبش این بود که این هفته که من هر روز با بغض و گریه طی کردم لازم نبود به کسی توضیح بدم چرا...
نه اینکه الان خوب باشم...
نه اینکه صبح با خنده بیدار شده باشم...
نه...
اما دیگه تا حدودی به خودم مسلط شدم...
دیگه میتونم بغضهامو فرو ببرم...
میتونم اشکهامو سد بشم...
اما دروغ چرا...
دلم پر از عطش مرگه...
کلاس زبان میرم و مثل همیشه عالی و موفقم...
کلاس قرآن میرم و اونم خوب پیش میره...
مصاحبه دکترا دادم و از عملکردم راضیم...
اما هیچکدوم نتونسته جلوی میل عمیقم به مرگ رو بگیره...
و این فاجعه است...
فاجعه است آدم هر شب به این امید بخوابه که فردا رو نبینه...
فاجعه است آدم صبح که چشم باز میکنه از اینکه هنوز نفس میکشه غمگین باشه...
باید دید تا کی میتونم دوام بیارم و انبوه حرفهای نزده رو درون خودم خفه کنم...
دعام کنید...
همین
۶.۵k
۲۱ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.