رویای آبی

رویای آبی
part:²⁶
تهیونگ:
وقتی این حرفو زد قلبم لرزید...ولی نمیتونستم حرفی بزنم...آروم گرفتمش بغلم و گذاشتمش تو صندلی عقبی و دراز کشوندمش تا بخوابه خودم هم رفتم جلو و روی صندلی راننده نشستم و خوابیدم
....
صبح بود از خواب بیدار شدم و نگاهی به جلو انداختم تهیونگ خوابیده بود انگشت اشارمو بردم سمت بینیش و با بینیش بازی می‌کردم،لپاشم همش می‌کشیدم با حالت خوابالود گفت
تهیونگ:ولم کن...بذار بخوابم
یونا: نمی‌شه..باید بیدار بمونی
تهیونگ:چیکارم داری
یونا:پاشو رانندگی کن
تهیونگ:نمی‌خوام
یونا:اگه کسی بیاد چی
تهیونگ:نمیاد
صورتمو بردم نزدیک گوشش و بلند گفتم
یونا:بام
از جاش پرید و با ترس گفت
تهیونگ:چته
یونا: فقط خواستم بیدارت کنم...صبح بخیر
تهیونگ:صبح بخیر
یونا:زود باش دیگه
تهیونگ:چی
به فرمون اشاره کردم
تهیونگ:بذار بیدار بشم بعد
یونا: نمی‌شه
تهیونگ:چرا این‌قدر کرم میریزی...هدفت چیه دقیقاً
یونا:نمی‌دونم
اومد عقب و چسبوندم به زمین و خودش روم بود
با حالت نیشخندی گفت
تهیونگ:شاید من بدونم...
ساکت بودم و دیگه چیزی نمی‌گفتم...الان مستقیم چشم تو چشم شده بودیم،صورتشو داشت نزدیک صورتم می‌کرد و هرچقدر بیشتر نزدیک می‌شد قلبم تندتر میزد،چشمامونو داشتیم میبستیم که انگار یکی به گوشیم پیام داد و پسش زدم...تبلیغات بود
تهیونگ:از بچه‌ها بود؟
یونا:نه تبلیغات...
تهیونگ:آها
یونا:وایسا ببینم یعنی این‌جا آنتن هست؟!
تهیونگ:نمی‌دونم..
یونا:اگه نبود هیچوقت پیام بهم نمیومد..پس هست!
تهیونگ:فورا به بچه‌ها زنگ بزن
یونا: حتماً!
به بورام زنگ زدم
بورام:الو یونا،معلومه کجایی دختر؟
یونا:سلام، ظاهراً من و تهیونگ گم شدیم الآنم وسط ناکجاآبادیم
تهیونگ: ظاهراً نه باطنا
سوهو از اون طرف گفت
سوهو:من از اول میدونستم تو و تهیو...
زود بحثو عوض کردم
یونا:خب کجایید،سلامتین؟
بورام:آره،الان میریم سمت موزه
یونا:باشه پس خداحافظ
بورام: خداحافظ
قطع کردم و نگاهم به چهره تهیونگ افتاد که خیره شده بود بهم
یونا:چیزی شده؟
تهیونگ:چی؟نه هیچی...چی میخواد بشه
یونا:اوهوم...
تهیونگ:راستی قضیه چند دقیقه پیش رو لطفا از ذهنت پاک کن،نمیدونم یهو چرا اونطوری شدم
یونا:باشه...ولی برات متاسفم با اینکه دوست دختر دا...
نذاشت حرفمو کامل بگم
تهیونگ:توأم با اینکه میدونستی دوست دختر دارم دیشب بهم ابراز علاقه کردی
یونا:چی؟
تهیونگ: اره خودت بهم حستو گفتی
ادامه دارد...
دیدگاه ها (۰)

رویای آبی part:²⁷یونا:لطفا بی‌خیال هرچی که من به تو گفته بود...

رویای آبی part:²⁸نگاهی به ساعت انداختم،ساعت ۸ شب بود کم کم د...

رویای آبی part:²⁵شب بود و ما هنوز تو وسط ناکجا آباد گیر کرده...

رویای آبی part:²⁴تهیونگ:یونا راستش من...نگاهی بهش انداختم خو...

پارت ۱ویو جیمینسلام من پارک جیمینم ۱۶ ساله با بورام ازدواج ک...

: دختر خاله تهیونگ با صدای بلند خندید و گفت اینو از تو سطل ا...

رمان چرا به من نمی پیوندی؟........یک روز بهاری بود من و دوست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط