(چند ماه بعد)
(چند ماه بعد)
part:14
#ارسلان
امروز روز آخر دانشگام هست و توی این چند ماه بچه مهراشاد به دنیا اومد...
پانیذ و رضا هم که دارن زندگی خودشون رو می کنن(ادامه رمان می فهمید)
متین و نیکا هم ۱ ماهه ازدواج کردن
و منم میخوام امروز به دیانا بگم اگر بشه
ولی خیلی استرس دارم...
#پانیذ:
صبح بلند شدم خواستم برم صبحونه آماده کنم گوشی رضا زنگ خورد و دیدم ناشناس بود رفتم جواب بدم
پانیذ:سلام
دختره:سلام شما؟
پانیذ:شما زنگ زدی به همسر من بعد الان میگی شما؟
دختره:شما دیگه کی هستین؟
پانیذ:ببخشید میشه خودتون رو معرفی کنید
دختره:میشه گوشی بدی به نفسم رضا؟
پانیذ:نفستتتت؟؟؟؟؟برو گمشو اشغال به همسر من بگو آقا رضا فهمیدی؟
دختره:ببخشید ولی شما با دوست پسر من چیکار داری؟
پانیذ:دوست پسرتتت؟بچه برو گمشو تا فحشت ندادم
دختره:ببین من میرم ولی به رضا جونم بگو نگرانشم بیاد پیشم شما هم زیاد چرت و پرت نگو و قطع کرد
پانیذ:آخه یعنی چییی یعنی بهم دروغ میگفت رفته سر کار؟یعنی رل داشته و من نمیدونستم؟؟حیف من الان وسایلم رو جمع کنم میرم پیش داداشم
ولی قبلش باید نامه بنویسم تا این آقا بفهمه من میرم میدونم برای مهم نیست ولی مینویسم و حدودای ساعت ۰۹:۳۰ صبح از خونه زدم بیرون و پیاده رفتم
رضا:
از خواب بیدار شدم و روی ساعتم نگاه کردم ساعت
دقیقه ۰۹:۳۲ بود (یعنی دقیقا دو دقیقه بعد رفتن پانیذ)
و دیدم یه نامه روی میز ناهار خوری بود و برداشتم و خواندم و نوشته بود:
«سلام رضا من پانیذم ببین رضا صبح دیدم یه خانوم زنگ زد به گوشیت و گفت:من دوست دختر رضا هستم منم وقتی فهمیدم دوست دختر داری ازت متنفر شدم ولی بدون من خیلی دوست داشتم...
حتی شب عروسیمون ازت قول گرفتم ولی تو نفهمیدی...»
رضا:
اهااا الان فهمیدم دوست دختر قبلیم داخل بیمارستان بوده برای لحظات پایانی عمرش نمیخواسته من با رضا باشم و واقعا ازش بدم میاد
سریع رفتم آماده شدم و سوار ماشین شدم
یوهووو این پارتم تموم شد دوست دارید پانلئویی بشه؟البته میشه
part:14
#ارسلان
امروز روز آخر دانشگام هست و توی این چند ماه بچه مهراشاد به دنیا اومد...
پانیذ و رضا هم که دارن زندگی خودشون رو می کنن(ادامه رمان می فهمید)
متین و نیکا هم ۱ ماهه ازدواج کردن
و منم میخوام امروز به دیانا بگم اگر بشه
ولی خیلی استرس دارم...
#پانیذ:
صبح بلند شدم خواستم برم صبحونه آماده کنم گوشی رضا زنگ خورد و دیدم ناشناس بود رفتم جواب بدم
پانیذ:سلام
دختره:سلام شما؟
پانیذ:شما زنگ زدی به همسر من بعد الان میگی شما؟
دختره:شما دیگه کی هستین؟
پانیذ:ببخشید میشه خودتون رو معرفی کنید
دختره:میشه گوشی بدی به نفسم رضا؟
پانیذ:نفستتتت؟؟؟؟؟برو گمشو اشغال به همسر من بگو آقا رضا فهمیدی؟
دختره:ببخشید ولی شما با دوست پسر من چیکار داری؟
پانیذ:دوست پسرتتت؟بچه برو گمشو تا فحشت ندادم
دختره:ببین من میرم ولی به رضا جونم بگو نگرانشم بیاد پیشم شما هم زیاد چرت و پرت نگو و قطع کرد
پانیذ:آخه یعنی چییی یعنی بهم دروغ میگفت رفته سر کار؟یعنی رل داشته و من نمیدونستم؟؟حیف من الان وسایلم رو جمع کنم میرم پیش داداشم
ولی قبلش باید نامه بنویسم تا این آقا بفهمه من میرم میدونم برای مهم نیست ولی مینویسم و حدودای ساعت ۰۹:۳۰ صبح از خونه زدم بیرون و پیاده رفتم
رضا:
از خواب بیدار شدم و روی ساعتم نگاه کردم ساعت
دقیقه ۰۹:۳۲ بود (یعنی دقیقا دو دقیقه بعد رفتن پانیذ)
و دیدم یه نامه روی میز ناهار خوری بود و برداشتم و خواندم و نوشته بود:
«سلام رضا من پانیذم ببین رضا صبح دیدم یه خانوم زنگ زد به گوشیت و گفت:من دوست دختر رضا هستم منم وقتی فهمیدم دوست دختر داری ازت متنفر شدم ولی بدون من خیلی دوست داشتم...
حتی شب عروسیمون ازت قول گرفتم ولی تو نفهمیدی...»
رضا:
اهااا الان فهمیدم دوست دختر قبلیم داخل بیمارستان بوده برای لحظات پایانی عمرش نمیخواسته من با رضا باشم و واقعا ازش بدم میاد
سریع رفتم آماده شدم و سوار ماشین شدم
یوهووو این پارتم تموم شد دوست دارید پانلئویی بشه؟البته میشه
۵.۸k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.