از تبارِ عشق بودزنی که تار تارِگیسوان رهایش در باددر سیاهی روزهای جوانی اش سفید شده بودزنی که "در سینه اش مترسکی کاشته بود"و گوش تنهایی اش پر بود از جیغ کلاغ های شوم از تبار عشق بودهمانقدر عاشق همانقدر غمگین