زود رفتم جلو:/لایک و کامنت فراموش نشهه
بهار عاشقیـ.پارتـ:5
یهو از عصبانیت به مهربونی تبدیل شدم و گفتم:سلام شازده صبحت بخیر
الیزابت گفت:ببخشید من برم بالا بیارم
گفتم:پیشته
و رفت
تام گفت:چش بود؟
گفتم:هیچی غیرتی شدم نشسته بود پیشت 3 سانتی متر باهات فاصله داش😒
گفت:غیرتی شدن مال پسراست بابا،حالا بریم کتابخونه امروز صب کلاس نداریم
صبحانه خوردیم بعدش رفتیم کتابخونه
تام بعداز اینکه ماجرای پدر مادرش رو تعریف کرد گفت:من از مرگ متنفرم، بیا دنبال راهی بگردیم که بتونم زنده بمونم، اگه خواستی توهم میتونی
گفتم:تو روانیی
*رفتیم و شروع کردیم به گشتن کتابها*
حدود یساعت بود توی کتابخونه بودیم، داشتم یه کتاب اسرار مخفی هاگوارتز رو میخوندم که خوابم برد
تام سرش تو کتاب بود که اومد پیش شارلوت و گفت:هی تو چیزی پیدا نکردی؟
که سرش رو از کتاب بیرون آورد و دید خوابیده
تام گفت:اوه بیخیال! خوابیدی که!
زیر لب گفت:ولی چه کیوت میخوابه...
سرشو بوس کرد تا اینکه بیدار شد
گرفتم:ای واییی! تام خوابم برد
تام گفت:پاشو بریم کلاس اسلاگهورن
کلاس تموم شد و ازش اجازه گرفتیم بریم قسمت ممنوعه کتابخونه
شب شد، رفتیم باهم کتابخونه
گفتم:هییی تاممم من میترسممم خیلی ستوکوره این قسمت کتابخونه
گفت:نترس ترسو نباش
یکم گذشت کتاب خوندیم تا اینکه از اونور داد زدم:تاممم! پیداش کردممم!
یهو از عصبانیت به مهربونی تبدیل شدم و گفتم:سلام شازده صبحت بخیر
الیزابت گفت:ببخشید من برم بالا بیارم
گفتم:پیشته
و رفت
تام گفت:چش بود؟
گفتم:هیچی غیرتی شدم نشسته بود پیشت 3 سانتی متر باهات فاصله داش😒
گفت:غیرتی شدن مال پسراست بابا،حالا بریم کتابخونه امروز صب کلاس نداریم
صبحانه خوردیم بعدش رفتیم کتابخونه
تام بعداز اینکه ماجرای پدر مادرش رو تعریف کرد گفت:من از مرگ متنفرم، بیا دنبال راهی بگردیم که بتونم زنده بمونم، اگه خواستی توهم میتونی
گفتم:تو روانیی
*رفتیم و شروع کردیم به گشتن کتابها*
حدود یساعت بود توی کتابخونه بودیم، داشتم یه کتاب اسرار مخفی هاگوارتز رو میخوندم که خوابم برد
تام سرش تو کتاب بود که اومد پیش شارلوت و گفت:هی تو چیزی پیدا نکردی؟
که سرش رو از کتاب بیرون آورد و دید خوابیده
تام گفت:اوه بیخیال! خوابیدی که!
زیر لب گفت:ولی چه کیوت میخوابه...
سرشو بوس کرد تا اینکه بیدار شد
گرفتم:ای واییی! تام خوابم برد
تام گفت:پاشو بریم کلاس اسلاگهورن
کلاس تموم شد و ازش اجازه گرفتیم بریم قسمت ممنوعه کتابخونه
شب شد، رفتیم باهم کتابخونه
گفتم:هییی تاممم من میترسممم خیلی ستوکوره این قسمت کتابخونه
گفت:نترس ترسو نباش
یکم گذشت کتاب خوندیم تا اینکه از اونور داد زدم:تاممم! پیداش کردممم!
۵.۵k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.