گلبرگ سیاه
#گلبرگ_سیاه
پارت2
که گوشیم زنگ خورد
رز:بفرمایید
که قطع شد احتمالا اشتباهی زنگ زدن
لیا:خب رز من باید برم خونه بعدا میبینمت
رز:اوم،خداحافظ
لیا:بای
لیا سوار تاکسی شد منم رانندم رسید سوار شدم نزدیک های شب بود یه نگاهی به ساعت کردم ساعت 7 بود رسیدم عمارت سرم درد میکرد گرسنه بودم رفتم اتاقم لباسم عوض کردم روی تخت بودم که چشمام گرم خواب شد و خوابم برد...
با صدای در بلند شدم در باز کردم یکی از برده ها بود
برده:خانوم غذا امادست
رز:مرسی الان میام
رفتم یه آبی به صورتم زدم پایین رفتم و روی میز نشستم صدای گوشی جیمین بود از روی میز بلند شد رفت بیرون عمارت هیچ حرفی بینمون رد بدل نشد....
بعد از شام پاشدم رفتم اتاقم دراز کشیدم خواب نمی برد گذاشتم سریال یکی از برده ها رو صدا کردم برام خوراکی بیاره شروع به دیدن سریال در قسمت های 4 بودم که احساس خستگی کردم گوشیمو تنظیم کردم برای ساعت ۸:۳۰
رفتم دراز کشیدم خوابیدم......
صدای آلارم گوشیم اومد پاشدم رفتم کار های مربوط انجام دادم لباس مناسبی پوشیدم و رفتم پایین (من با پدرم در شرکتش کار میکردم اون شرکت مواد غذایی داره)
صبحانه خوردیم با پدرم رفتیم شیشه ماشین پایین کشیدم یه هوای خنکی بهم خورد و صدایی جیک جیک پرندها زیادی خوب بود
راننده:رسیدیم
پدر/رز:ممنون
از ماشین پیاده شدیم
به سمت اتاق پدرم رفتیم منشی بهمون سلام کرد
رز:سلام(با لبخند
پدر جوابی نداد ساعت های 3 ظهر بود که پدر گفت کافیه فردا ادامه میدیم
رز:چشم
سوار ماشین شدیم
به سمت عمارت رفتیم به سمت اتاقم رفتم یه دوشی گرفتم از حموم اومد بیرون ساعت 4 بود مهمونی ساعت 8 شروع میشد رفتم ادامه سریالمو دیدم 3 قسمت تموم کردم پاشدم ساعت 7 بود لباسمو پوشیدم میکاپ کردم مو هامو درست کردم پایین رفتم پدرم جیمین منتظر بود.....
پارت2
که گوشیم زنگ خورد
رز:بفرمایید
که قطع شد احتمالا اشتباهی زنگ زدن
لیا:خب رز من باید برم خونه بعدا میبینمت
رز:اوم،خداحافظ
لیا:بای
لیا سوار تاکسی شد منم رانندم رسید سوار شدم نزدیک های شب بود یه نگاهی به ساعت کردم ساعت 7 بود رسیدم عمارت سرم درد میکرد گرسنه بودم رفتم اتاقم لباسم عوض کردم روی تخت بودم که چشمام گرم خواب شد و خوابم برد...
با صدای در بلند شدم در باز کردم یکی از برده ها بود
برده:خانوم غذا امادست
رز:مرسی الان میام
رفتم یه آبی به صورتم زدم پایین رفتم و روی میز نشستم صدای گوشی جیمین بود از روی میز بلند شد رفت بیرون عمارت هیچ حرفی بینمون رد بدل نشد....
بعد از شام پاشدم رفتم اتاقم دراز کشیدم خواب نمی برد گذاشتم سریال یکی از برده ها رو صدا کردم برام خوراکی بیاره شروع به دیدن سریال در قسمت های 4 بودم که احساس خستگی کردم گوشیمو تنظیم کردم برای ساعت ۸:۳۰
رفتم دراز کشیدم خوابیدم......
صدای آلارم گوشیم اومد پاشدم رفتم کار های مربوط انجام دادم لباس مناسبی پوشیدم و رفتم پایین (من با پدرم در شرکتش کار میکردم اون شرکت مواد غذایی داره)
صبحانه خوردیم با پدرم رفتیم شیشه ماشین پایین کشیدم یه هوای خنکی بهم خورد و صدایی جیک جیک پرندها زیادی خوب بود
راننده:رسیدیم
پدر/رز:ممنون
از ماشین پیاده شدیم
به سمت اتاق پدرم رفتیم منشی بهمون سلام کرد
رز:سلام(با لبخند
پدر جوابی نداد ساعت های 3 ظهر بود که پدر گفت کافیه فردا ادامه میدیم
رز:چشم
سوار ماشین شدیم
به سمت عمارت رفتیم به سمت اتاقم رفتم یه دوشی گرفتم از حموم اومد بیرون ساعت 4 بود مهمونی ساعت 8 شروع میشد رفتم ادامه سریالمو دیدم 3 قسمت تموم کردم پاشدم ساعت 7 بود لباسمو پوشیدم میکاپ کردم مو هامو درست کردم پایین رفتم پدرم جیمین منتظر بود.....
۷.۷k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.