گلبرگ سیاه
#گلبرگ_سیاه
پارت 1
امروز کنار پنجره به بیرون نگاه میکردم....
به آواز پرنده گوش میکردم
به منظره ای عمارت نگاه میکردم که
یکی مرا صدا میکرد
جیمین:رز
رز:بله
جیمین:پدرم بهم گفت که قراره فردا به مهمونی بریم
رز:به چه مناسبتی
جیمین:دایی موتاک این مهمونی رو به مناسبت هاری دختر جونش گرفته
رز:ازشون حالم بهم میخوره
جیمین:فقط بخاطر اون مراسم
رز:ببین جیمین این وقت صبح دیگه تو شروع نکن
جیمین:باش خاستم خبر دارت کنم،بیا پایین صبحانه بخور
رز:باشه
ویو رز
جیمین رفت منم در پنجره رو بستم رفتم دسشویی
و کار های مربوط انجام دادم
یه لباس پوشیدم رفتم پایین به پدرم سلام کردم و اونم جواب سلام من رو داد
مشغول غذا خوردن بودیم
پدر:رز جیمن بهت گفت میریم مهمونی
رز:بله پدر
ویو رز
پاشدم رفتم اتاقم که گوشم داشت زنگ میخورد اون لیا بود با ذوق اون برداشتم
لیا:سلام خوبی برگشتم کره
رز:وقعا خوش اومدی کجا باید ببینمت
لیا:بیا پارک.....
رز:حتما الان میام
ویو رز
با خوشحالی پاشدم رفتم یه لباس خوب(میزارم) تنم کردم یه میکاپ ساده انجام دادم
گوشی مو گذاشتم توی کیف و پایین اومدم گفتم به راننده ماشینم اماده کنه سوار ماشین شدم گوشیمو از کیفم در آوردم باهاش ور میرفتم که راننده گفت رسیدم
منم از ماشین پیاده شدم
و لیا رو دیدم
لیا من رو دید و با ذوق من رو بغل کرد منم اون با ذوق بغل کردم
رز :خب چخبرا
مغولستان خوش گذشت؟
لیا:خیلیی فقط باید اسب هاشو میدیدی
اونا خیلی خوشگل بودن
در همین صحبت ها بودیم که....
پارت 1
امروز کنار پنجره به بیرون نگاه میکردم....
به آواز پرنده گوش میکردم
به منظره ای عمارت نگاه میکردم که
یکی مرا صدا میکرد
جیمین:رز
رز:بله
جیمین:پدرم بهم گفت که قراره فردا به مهمونی بریم
رز:به چه مناسبتی
جیمین:دایی موتاک این مهمونی رو به مناسبت هاری دختر جونش گرفته
رز:ازشون حالم بهم میخوره
جیمین:فقط بخاطر اون مراسم
رز:ببین جیمین این وقت صبح دیگه تو شروع نکن
جیمین:باش خاستم خبر دارت کنم،بیا پایین صبحانه بخور
رز:باشه
ویو رز
جیمین رفت منم در پنجره رو بستم رفتم دسشویی
و کار های مربوط انجام دادم
یه لباس پوشیدم رفتم پایین به پدرم سلام کردم و اونم جواب سلام من رو داد
مشغول غذا خوردن بودیم
پدر:رز جیمن بهت گفت میریم مهمونی
رز:بله پدر
ویو رز
پاشدم رفتم اتاقم که گوشم داشت زنگ میخورد اون لیا بود با ذوق اون برداشتم
لیا:سلام خوبی برگشتم کره
رز:وقعا خوش اومدی کجا باید ببینمت
لیا:بیا پارک.....
رز:حتما الان میام
ویو رز
با خوشحالی پاشدم رفتم یه لباس خوب(میزارم) تنم کردم یه میکاپ ساده انجام دادم
گوشی مو گذاشتم توی کیف و پایین اومدم گفتم به راننده ماشینم اماده کنه سوار ماشین شدم گوشیمو از کیفم در آوردم باهاش ور میرفتم که راننده گفت رسیدم
منم از ماشین پیاده شدم
و لیا رو دیدم
لیا من رو دید و با ذوق من رو بغل کرد منم اون با ذوق بغل کردم
رز :خب چخبرا
مغولستان خوش گذشت؟
لیا:خیلیی فقط باید اسب هاشو میدیدی
اونا خیلی خوشگل بودن
در همین صحبت ها بودیم که....
۳.۰k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.