پارت 33
#پارت_33
وقتی برای چهارمین بار از کیان باختم دستی به زانوش کوبید و گفت
_اقا نخاستیم اصن...مخ پخت کلن پوکیده مارو باش رو کی حساب باز کردیم
همین طور که داشت مهره هارو جم میکرد غرم(قر؟)میزد
_فک کنم با مغز سقوط کردی...باو این دکترا چیکار میکنن پس .بچه مردم دادیم دستشون خل و چل تحویلمون دادن...ملتم ملت قدیم یه با....
در بسته بود ولی هنوز صداش میومد که داشت با خودش حرف میزد.
انقدر ازش سوال پرسیده بودم که کلافه شده بود!!
خندم گرفته بود عین بچه ها غر غر میکرد.خیلی خسته بودم.دراز کشیدم و به سقف زل زدم.کم کم چشمام گرم شد.
★٭★
ماشین سفید کم کم وارد کوچه شد.کوچه ای که تهش به پارکی سبز میرسید.صدای بچه های کوچیک که توی کوچه بازی میکردن همه جا پیچیده بود.درختای سبز...ماشین دم خانه ی پارک شد.خانه ای با دری کوچک و سفید رنگ.دختر وارد شد.دستی به حوض فیروزه ای زد و صورتش را اب زد.وارد شد و پاهاش رو با استرس تکان داد.زنی ملاقه به دست به پیشوازش اومد.
_مامان میخام یه چیزی بت بگم
مادر روبروش نشست.دختر کلامی که به زبون اورد مادر طاقت نکرد و مخالفت کرد.
دختر سرکش شد.مادر غمگین دختر رو ترک کرد.دختر چند لحظه بعد پیشش رفت برای جلب رضایت.اما...تن بی حس مادر کف اشپزخانه بود.دختراسم مادرش رو فریاد زد.
دلش میخاست گریه کنه ولی نتونست.
با حس کوفتگی از خواب بیدار شدم.از تخت افتاده بودم!به ساعت نگاهی انداختم.هفت صبح رو نشون میداد.امروز باید میرفتم.تکه ها گچ رو با بقیه خورده وسایل توی کوله ام گذاشتم.از طرفی میخاستم از خوشحالی جیغ بکشم چون بالاخره یه نشونه یادم اومد.از یه طرف میخاستم گریه کنم که باید ازین خونه میرفتم.بعد از یکی دوساعت سر مشغولی تصمیم گرفتم راه بیفتم.بی سرو صدا از خونه گذشتم
از باغ رد شدم و درو که باز کردم همزمان مردی دستش رو میخاشت روی زنگ قرار بده که تا منو دید منصرف شد
_ببخشید منزل اقای مفتخر؟
_بله بفرمایید
_شما...
کمی فک کردم
_من فامیلشونم
_بله...
و یک ساعت مچی و حلقه که توی پلاستیکی مخصوص قرار داده شده بود دستم داد
_این مال اقای شایسته است.جناب سرهنگ شایسته...متاسفانه ایشون توی ماموریت...کشته شدن
وقتی برای چهارمین بار از کیان باختم دستی به زانوش کوبید و گفت
_اقا نخاستیم اصن...مخ پخت کلن پوکیده مارو باش رو کی حساب باز کردیم
همین طور که داشت مهره هارو جم میکرد غرم(قر؟)میزد
_فک کنم با مغز سقوط کردی...باو این دکترا چیکار میکنن پس .بچه مردم دادیم دستشون خل و چل تحویلمون دادن...ملتم ملت قدیم یه با....
در بسته بود ولی هنوز صداش میومد که داشت با خودش حرف میزد.
انقدر ازش سوال پرسیده بودم که کلافه شده بود!!
خندم گرفته بود عین بچه ها غر غر میکرد.خیلی خسته بودم.دراز کشیدم و به سقف زل زدم.کم کم چشمام گرم شد.
★٭★
ماشین سفید کم کم وارد کوچه شد.کوچه ای که تهش به پارکی سبز میرسید.صدای بچه های کوچیک که توی کوچه بازی میکردن همه جا پیچیده بود.درختای سبز...ماشین دم خانه ی پارک شد.خانه ای با دری کوچک و سفید رنگ.دختر وارد شد.دستی به حوض فیروزه ای زد و صورتش را اب زد.وارد شد و پاهاش رو با استرس تکان داد.زنی ملاقه به دست به پیشوازش اومد.
_مامان میخام یه چیزی بت بگم
مادر روبروش نشست.دختر کلامی که به زبون اورد مادر طاقت نکرد و مخالفت کرد.
دختر سرکش شد.مادر غمگین دختر رو ترک کرد.دختر چند لحظه بعد پیشش رفت برای جلب رضایت.اما...تن بی حس مادر کف اشپزخانه بود.دختراسم مادرش رو فریاد زد.
دلش میخاست گریه کنه ولی نتونست.
با حس کوفتگی از خواب بیدار شدم.از تخت افتاده بودم!به ساعت نگاهی انداختم.هفت صبح رو نشون میداد.امروز باید میرفتم.تکه ها گچ رو با بقیه خورده وسایل توی کوله ام گذاشتم.از طرفی میخاستم از خوشحالی جیغ بکشم چون بالاخره یه نشونه یادم اومد.از یه طرف میخاستم گریه کنم که باید ازین خونه میرفتم.بعد از یکی دوساعت سر مشغولی تصمیم گرفتم راه بیفتم.بی سرو صدا از خونه گذشتم
از باغ رد شدم و درو که باز کردم همزمان مردی دستش رو میخاشت روی زنگ قرار بده که تا منو دید منصرف شد
_ببخشید منزل اقای مفتخر؟
_بله بفرمایید
_شما...
کمی فک کردم
_من فامیلشونم
_بله...
و یک ساعت مچی و حلقه که توی پلاستیکی مخصوص قرار داده شده بود دستم داد
_این مال اقای شایسته است.جناب سرهنگ شایسته...متاسفانه ایشون توی ماموریت...کشته شدن
۸۷۶
۰۷ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.