کوک یه نگاه عصبی به دکتر کرد و رفت بیرون.
کوک یه نگاه عصبی به دکتر کرد و رفت بیرون.
دکتر: بُلیزِتو بده بالا
راوی: ا/ت بلیزشو داد بالا و دکتر با گوشی های مخصوص پزشکی داشت دِل ا/تو معاینه میکرد. ا/ت خیلی استرس داشت که لو بره. شاید همین استرسی که داشت نجاتش داد.
دکتر: چزی نیست دختر جون بخاطر استرسه
ا/ت: آها.....🙂
دکتر: برات یه چنتا دارو مینویسم باید مصرفشون کنی تا استرسِت کم شه
دَر ضمن اصن بازیگر خوبی نیستی
ا/ت: چ...چی
دکتر: تو هیچی دل درد نداشتی ، فقط یکم استرس داری.
نگران نباش من چیزی بهش نمیگم😊
ا/ت: ممنون
راوی: دکتر وسایلاشو جمع کرد و از اتاق ا/ت اومد بیرون کوک توی پذیرایی بود ، وقتی دکتر رو دید پاشد اومد سمتش و ازش پرسید
کوک: حالش چطوره
دکتر: اون حالش خوبه یکم دارو بهش دادم اگه اونا رو سر وقت استفاده کنه حالش خوب میشه.
کوک: ممنون
راوی:دکتر رفت و کوکَم رفت سمت اتاق ا/ت تا حالشو بپرسه ، بدون در زدن رفت تو اتاق ، به سمت تختش رفت و نشست لب تخت.
کوک: حالت خوبه
ا/ت: اوهوم .....خوبم
راوی: کوک سرشو تکون داد و با دستاش بازی بازی میکرد، یه نگا به ا/ت کرد و دستشو برد سمت موهای ا/ت که اونو بده پشت گوشش ، تا دستش خورد به ا/ت ، ا/ت یه لَرزي توی بدنش افتاد و همین باعث شد که سریع دستشو عقب بکشه
کوک: امممم.......من...میرم بیرون
و بدون معطلی پاشد رفت ، تو راه رفتن به اتاقِش بود که با خودش گفت: من چِم شده. چرا وقتی میبینمش از خود بی خود میشم
اون روزم تموم شد.....
فردا صبح...
ا/ت ویو: از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم و بعد رفتم پایین ، کوک نبود حتما رفته بود سر کار.
داشتم میرفتم پبش اجوما که بهم یه چیز بده بخورم ، آخه اون تنها کسی بود که تو این عمارت باهام مهربون بود. داشتم میرفتم که.
اِسرا: [یکی از خدمتکارا] هی دختره
ا/ت: ب...بله
اسرا: نمیخوای گورتو گم کنی از این عمارت.
ا/ت: من مجبورم که بمونم.
اسرا: اونوقت چرا ...
ا/ت: نمیتونم ....بگم
اجوما: برید سر کارتون(با داد)
راوی: همه رفتن سر کارشون و ا/ت و اجوما ام رفتن سمت آشپز خونه.
اجوما: دخترم بیا بهت یه چیز بدم بخوری.
شرط
۱۵تا کامنت
بچه ها توی پستی که براتون گزاشتم
و درباره ی شرط ها سوال پرسیدم
بیشترین تعداد کامنت بود
ولی اگر افراد بیشتری
نظر بدن شرط هارو
عوض میکنم
دکتر: بُلیزِتو بده بالا
راوی: ا/ت بلیزشو داد بالا و دکتر با گوشی های مخصوص پزشکی داشت دِل ا/تو معاینه میکرد. ا/ت خیلی استرس داشت که لو بره. شاید همین استرسی که داشت نجاتش داد.
دکتر: چزی نیست دختر جون بخاطر استرسه
ا/ت: آها.....🙂
دکتر: برات یه چنتا دارو مینویسم باید مصرفشون کنی تا استرسِت کم شه
دَر ضمن اصن بازیگر خوبی نیستی
ا/ت: چ...چی
دکتر: تو هیچی دل درد نداشتی ، فقط یکم استرس داری.
نگران نباش من چیزی بهش نمیگم😊
ا/ت: ممنون
راوی: دکتر وسایلاشو جمع کرد و از اتاق ا/ت اومد بیرون کوک توی پذیرایی بود ، وقتی دکتر رو دید پاشد اومد سمتش و ازش پرسید
کوک: حالش چطوره
دکتر: اون حالش خوبه یکم دارو بهش دادم اگه اونا رو سر وقت استفاده کنه حالش خوب میشه.
کوک: ممنون
راوی:دکتر رفت و کوکَم رفت سمت اتاق ا/ت تا حالشو بپرسه ، بدون در زدن رفت تو اتاق ، به سمت تختش رفت و نشست لب تخت.
کوک: حالت خوبه
ا/ت: اوهوم .....خوبم
راوی: کوک سرشو تکون داد و با دستاش بازی بازی میکرد، یه نگا به ا/ت کرد و دستشو برد سمت موهای ا/ت که اونو بده پشت گوشش ، تا دستش خورد به ا/ت ، ا/ت یه لَرزي توی بدنش افتاد و همین باعث شد که سریع دستشو عقب بکشه
کوک: امممم.......من...میرم بیرون
و بدون معطلی پاشد رفت ، تو راه رفتن به اتاقِش بود که با خودش گفت: من چِم شده. چرا وقتی میبینمش از خود بی خود میشم
اون روزم تموم شد.....
فردا صبح...
ا/ت ویو: از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم و بعد رفتم پایین ، کوک نبود حتما رفته بود سر کار.
داشتم میرفتم پبش اجوما که بهم یه چیز بده بخورم ، آخه اون تنها کسی بود که تو این عمارت باهام مهربون بود. داشتم میرفتم که.
اِسرا: [یکی از خدمتکارا] هی دختره
ا/ت: ب...بله
اسرا: نمیخوای گورتو گم کنی از این عمارت.
ا/ت: من مجبورم که بمونم.
اسرا: اونوقت چرا ...
ا/ت: نمیتونم ....بگم
اجوما: برید سر کارتون(با داد)
راوی: همه رفتن سر کارشون و ا/ت و اجوما ام رفتن سمت آشپز خونه.
اجوما: دخترم بیا بهت یه چیز بدم بخوری.
شرط
۱۵تا کامنت
بچه ها توی پستی که براتون گزاشتم
و درباره ی شرط ها سوال پرسیدم
بیشترین تعداد کامنت بود
ولی اگر افراد بیشتری
نظر بدن شرط هارو
عوض میکنم
۹.۴k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.