بچه که بودم یه عروسک داشتم که عاشقش بودم یه روز تو خیا

بچه که بودم یه عروسک داشتم که عاشقش بودم... یه روز تو خیابون عروسکم از دستم افتاد و یه دختر بچه ی دیگه اونو برداشت بوسش کرد و بهش گفت مامانت مواظب تو نبود؟
چرا تو رو انداخت زمین!
من خواستم عروسکمو ازش بگیرم ولی اون بهم ندادش
مامانامون وقتی این صحنه رو دیدن تصمیم گرفتن بقیه راهو با هم باشیم تا شاید اون دختر عروسکمو بر گردونه
۱ساعت تو خیابون گشتیم ولی اون دختر عروسکمو بر نگردوند
آخرش مادر اون دختر گفت میشه پول این عروسکو بگیرید و عروسک به دختر من بدین
مامان منم منو بوسید و گفت نه خانم دختر من عروسکشو هدیه داد به دختر شما
ولی اونا هیچوقت نفهمیدن من به عروسکم وابسته بودم و دوسش داشتم
من فقط یه لحظه حواسم نبود و عروسکم از دستم افتاد و بجای خودم یکی دیگه برش داشت
مراقب عروسکاتون باشید... 💛 :)
دیدگاه ها (۱)

بگذارید آدم هاهرچقد دلشان میخواهند بچگی کنندآنقدر آن چشم های...

میدانی ترسو بود!دوستم داشت اما هیچ وقت "جرات" نداشت به زبان ...

قرار بود یه عالم عکسای دوتایی بگیریم که اگه هم قشنگ شدن بفرس...

پاییز است و دلم هوای سفر دارد. تو باشی و من و صدای سوت قطاری...

دیدار اول ..

جیمین فیک زندگی پارت ۱۰۸#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط