فیک: فصل دوم« فقط من، فقط تو »
پارت _40/
ته یونگ اعصبانی وارد اتاق شد بدو بدو وسایل رو جمع میکرد و میریخت رو تخت و تک نگاهی هم به ات نمیکرد
ته یونگ : ات چمدون من کو؟
ات : چی شده ؟
ته یونگ : ی سفر کاری فوری پیش اومده باید برم مکزیک
ات : چی یهویی ؟
ته یونگ : اره
ات : ولی
ته یونگ : من نیستم درست رو خوب بخون و بازیگوشی نکن
ات : مگه چقدر قراره طول بکشه ؟
ته یونگ : نمیدونم
ات : منم میام
ته یونگ : لازم نکرده
ات : اینطوری ک نمیشه منو تنها بزاری بری
ته یونگ : خوشگذرونی که نمیرم سفر کاریه
ات : خب منم ببر
ته یونگ : گفتم ک نمیشههه
ات : داد نزن
ته یونگ : من داد نزدم گفتم ک نمیشه ببرمت
ات بغض کرده بود و نمیدونست دقیقا چرا
ات : خ خب من تنها میمونم
ته یونگ : عزیزم سعی میکنم زود برگردم
و زیپ چمدون رو کشید و بلندش کرد
ته یونگ : خببب من ک نبودم باید ...
ات داری گریه میکنی؟
ات : ن نه
ته یونگ: اوه خدای مننن تو ....
آه ولش کن خب
در نبود من خیلی خیلی مراقب خودت باش
و درس هاتو بخون هرجا هم رفتی ب من اطلاع بده یا نبودم به یکی از اعضای خانواده بگو و با راننده میری ات تاکید میکنم با راننده !
ات: من بچه نیستم
ته یونگ : اره بچه نیستی ولی مال منی اینو یادت نره !
ات تک خنده ای تو دلش کرد و پس این سردی ها واقعا برای فشار کار بوده و اون هنوز هم بهش اهمیت میده
و تهیونگ : خب من دیگه باید برم بیا بغلم ببینم
ات پرید بغل ته یونگ
ات : زود بیا ها اگه نیای خودم میام
ته یونگ : چشم ولی اگه دیر شد هم شما جای نمیای خانم کیم
ات : یااااا ته یونگ : اونموقع خودت میدونی چی میشه
ات : باشه
و بلاخره با ی عالمه بغل و بوس تهیونگ هم رفت
با رفتن تهیونگ ات سعی کرد زیاد فکر نکنه پس در تراس رو باز گذاشت
شروع کرد درس خواندن این روز ها حسابی درس میخواند و البته کمک های هوسوک هم بی تاثیر نبود.
چند ساعتی شد و بلاخره تموم کرد و سریع کتاب رو بست و دستی رو صورتش کشید و حسابی چشم هایش رو مالید
و به یکی از خدمتکار ها گفت که براش رامیون و جاجانگمیون بیارن چون حسابی گشنه ش بود رو تخت نشست و تی وی رو روشن کرد و مشغول فیلم دیدن شد و وسط های فیلم بود که خدمتکار براش غذا آوردن و همراه فیلم غذاش رو خورد
تو ذهنش خالی بود و تمرکزش رو فیلم دیدن بود ک اونم تموم شد و خدمتکار ها اومدن و ظرف ها رو بردن
بخاطر هوای بارونی و در باز تراس ات لرزی کرد و زیر پتو خیز برداشت
به سقف زل زده بود و حتی پلک هم نمیزد
واقعا نمیدونست که بدون تهیونگ چیکار کنه درسته اون نصف روز رو پیشش نبود ولی حداقل. میدونست که شب برمیگرده با این فکر ها چشم هایش کم کم بسته شد و به خواب رفت
بلند شد و در رو باز کرد عجیب بود راه رو تاریک تاریک بود
و فقط نور اتاق خودش بود آروم دستش رو از دیوار گرفت و آروم حرکت میکرد که نوری دید که از ی اتاق بیرون زده
بود
صداهایی ازش بیرون میومد پس به طرف در اتاق حرکت کرد و آروم در رو باز کرد طوری که صدای در بلند شد نوری ک ب چشمش میزد باعث جمع شدن صورتش شد
ولی بعد چند ثانیه روی ب روش رو واضح شد
پدربزرگ ش رو دید که رو ب روی میز کاریش
پشت به ات روی ب روی پنجره نشسته بود
به عصاش تکیه داد بود و پدربزرگ متوجه اومدن ات شد و برگشت
و نیشخندی زد که تبدیل به خنده ی بی صدا و بعد تبدیل به خنده ای بلند و در آخر قهقهه ای زد که باعث یک قدم عقب رفتن ات شد و
پدربزرگ : گفته بودم میتونم از هم جداتون کنم .....
دیر شده واقعا هم دیر شده پس معذرت میخوام ازتون و از امروز فعالیت ها دوباره شروع میشه و ممنون که حمایت میکنید 💌
شرط پارت بعد:۱۱۱تا لایک و کامنت بدون تکرار
ته یونگ اعصبانی وارد اتاق شد بدو بدو وسایل رو جمع میکرد و میریخت رو تخت و تک نگاهی هم به ات نمیکرد
ته یونگ : ات چمدون من کو؟
ات : چی شده ؟
ته یونگ : ی سفر کاری فوری پیش اومده باید برم مکزیک
ات : چی یهویی ؟
ته یونگ : اره
ات : ولی
ته یونگ : من نیستم درست رو خوب بخون و بازیگوشی نکن
ات : مگه چقدر قراره طول بکشه ؟
ته یونگ : نمیدونم
ات : منم میام
ته یونگ : لازم نکرده
ات : اینطوری ک نمیشه منو تنها بزاری بری
ته یونگ : خوشگذرونی که نمیرم سفر کاریه
ات : خب منم ببر
ته یونگ : گفتم ک نمیشههه
ات : داد نزن
ته یونگ : من داد نزدم گفتم ک نمیشه ببرمت
ات بغض کرده بود و نمیدونست دقیقا چرا
ات : خ خب من تنها میمونم
ته یونگ : عزیزم سعی میکنم زود برگردم
و زیپ چمدون رو کشید و بلندش کرد
ته یونگ : خببب من ک نبودم باید ...
ات داری گریه میکنی؟
ات : ن نه
ته یونگ: اوه خدای مننن تو ....
آه ولش کن خب
در نبود من خیلی خیلی مراقب خودت باش
و درس هاتو بخون هرجا هم رفتی ب من اطلاع بده یا نبودم به یکی از اعضای خانواده بگو و با راننده میری ات تاکید میکنم با راننده !
ات: من بچه نیستم
ته یونگ : اره بچه نیستی ولی مال منی اینو یادت نره !
ات تک خنده ای تو دلش کرد و پس این سردی ها واقعا برای فشار کار بوده و اون هنوز هم بهش اهمیت میده
و تهیونگ : خب من دیگه باید برم بیا بغلم ببینم
ات پرید بغل ته یونگ
ات : زود بیا ها اگه نیای خودم میام
ته یونگ : چشم ولی اگه دیر شد هم شما جای نمیای خانم کیم
ات : یااااا ته یونگ : اونموقع خودت میدونی چی میشه
ات : باشه
و بلاخره با ی عالمه بغل و بوس تهیونگ هم رفت
با رفتن تهیونگ ات سعی کرد زیاد فکر نکنه پس در تراس رو باز گذاشت
شروع کرد درس خواندن این روز ها حسابی درس میخواند و البته کمک های هوسوک هم بی تاثیر نبود.
چند ساعتی شد و بلاخره تموم کرد و سریع کتاب رو بست و دستی رو صورتش کشید و حسابی چشم هایش رو مالید
و به یکی از خدمتکار ها گفت که براش رامیون و جاجانگمیون بیارن چون حسابی گشنه ش بود رو تخت نشست و تی وی رو روشن کرد و مشغول فیلم دیدن شد و وسط های فیلم بود که خدمتکار براش غذا آوردن و همراه فیلم غذاش رو خورد
تو ذهنش خالی بود و تمرکزش رو فیلم دیدن بود ک اونم تموم شد و خدمتکار ها اومدن و ظرف ها رو بردن
بخاطر هوای بارونی و در باز تراس ات لرزی کرد و زیر پتو خیز برداشت
به سقف زل زده بود و حتی پلک هم نمیزد
واقعا نمیدونست که بدون تهیونگ چیکار کنه درسته اون نصف روز رو پیشش نبود ولی حداقل. میدونست که شب برمیگرده با این فکر ها چشم هایش کم کم بسته شد و به خواب رفت
بلند شد و در رو باز کرد عجیب بود راه رو تاریک تاریک بود
و فقط نور اتاق خودش بود آروم دستش رو از دیوار گرفت و آروم حرکت میکرد که نوری دید که از ی اتاق بیرون زده
بود
صداهایی ازش بیرون میومد پس به طرف در اتاق حرکت کرد و آروم در رو باز کرد طوری که صدای در بلند شد نوری ک ب چشمش میزد باعث جمع شدن صورتش شد
ولی بعد چند ثانیه روی ب روش رو واضح شد
پدربزرگ ش رو دید که رو ب روی میز کاریش
پشت به ات روی ب روی پنجره نشسته بود
به عصاش تکیه داد بود و پدربزرگ متوجه اومدن ات شد و برگشت
و نیشخندی زد که تبدیل به خنده ی بی صدا و بعد تبدیل به خنده ای بلند و در آخر قهقهه ای زد که باعث یک قدم عقب رفتن ات شد و
پدربزرگ : گفته بودم میتونم از هم جداتون کنم .....
دیر شده واقعا هم دیر شده پس معذرت میخوام ازتون و از امروز فعالیت ها دوباره شروع میشه و ممنون که حمایت میکنید 💌
شرط پارت بعد:۱۱۱تا لایک و کامنت بدون تکرار
۶۳.۵k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.