رمان شخص سوم پارت۳
نشستی و یه جرعه از الکل رو خوردی!
±حالا میتونی بگی!
+ اوه...بله...
خواستی ادامه بدی که یاده چیزی افتادی...
یادت اومد که به سونگ وو قول داده بودی که ببینیش...
+اوووو...من متاسفم ولی به یه نفر قول دادم ببینمش...باید برم...
و با عجله رفتی
کوک که کنجکاو شده بود بدونه تو با کی قرار داری دنبالت اومد...
رفتی و هر جور شده با هزار تا زنگ زدن رسیدی به میز سونگ وو...حسابی مست بود! با کلافگی رفتی و نشستی پیشش...یه مرد هم کنارش بود!...
#ذهن_ا_ت
این کیه؟...نکنه مزاحمه؟...نه...شاید یکی از اشناهاشه!
خواستی یه لیوان برداری که سونگ وو دستت رو گرفت و شروع با چرتو پرت گفتن کرد..
= چیکار میکنیییییی...اون دوست پسرمهههه...
+ چی میگی سونگ وو...بشین سر جات الان میوفتی..
= من بیوفتم!؟...هه...من از کوه دارم بالا میرم... میتونی از دوست پسرم کمک بخوای!...ولی..
یهو افتاد و بیهوش شد!
+ هووووف...خدایا
خواستی زیر بازوشو بگیری تا بلندش کنی که همون پسری که کنارتون بود گفت!
~ نه...من میارمش!
+ عاام...ولی شما کی هستین؟
~ خب...من...راستش...خببببب
+ باشه بابا...فهمیدم دوست پسرشی...حالا پاشو بگیرش...
~ اوه..بله بله!
+ راستی!...اسمت چیه؟
~ من شی هیون هستم!
+ آها...حالا میتونی بری!..من یه کاری دارم بعدا میام...منتظرم نباش!
بله ای گفت و رفت!...رفتی سمت سرویس بهداشتی ها... توی روشویی دستات رو شستی و برگشتی...چون در سرویس بهداشتی های زن و مردا رو به روی هم بود چشمت به مردی خورد که داشت بالا میآورد...احتمالا خیلی نوشیده بود!
بی خیال رفتی ولی به دست همون مرد اسیر شدی!...مچ دستتو خیلی سفت گرفته بود!...
« با...من..بیا»
+ اه....ولم کن...دستتو بکش...
ولی خیلی قوی تر از چیزی که فکر میکردی بود!..
دیگه انقد تلاش کرده بودی که گریت گرفته بود!
+ و...هق..ولم کننننننن
دیدی که فایده ای نداره شدوع کردی به جیغ زدن و کمک خواستن..
+ کمککککک...کمککککککککک...یکی کمکم کنههههههه
دقیق بعد جیغو داد هات جلوی دهنت رو گرفت و دیگه چیزی رو نفهمیدی...
...
چشماتو که باز کردی توی اتاق بودی!..از امکاناتش معلوم بود اتاق خونه نیست... به اتاق VRP میخورد!...بلند شدی که صدای همون مرد توی گوشت پیچید!
« خیلی خوشبختم...تا حالا زیر خوابی مثل تو نداشتم»
(زیر خواب: به ادمایی میگن که به زور بهشون تجاوز میشه و شبا ازشون برای رابطه استفاده میکنن)
از ترس به عقب رفتی تا جایی که به تاج تخت رسیدی!
+ ل...لطفا...تروخداا...ولم...کن!
« اگه خوب بودی نگهت میدارم»
اومد سمتت...روت خیمه زد...نزدیک صورتت شد و میخواست ببوستت که از طرف یکی پرت شد. وی زمین...نگاهتو به سمت اون شخص بردی!...باورت نمیشد...جئون جونگ کوک...اومده بود نجاتت بده...
با ترس رفتی و پشتش قایم شدی و پیراهنش رو چنگ زدی...آروم گفتی..
+ خ...خواهش...میکنم...کمکم...کن...
±حالا میتونی بگی!
+ اوه...بله...
خواستی ادامه بدی که یاده چیزی افتادی...
یادت اومد که به سونگ وو قول داده بودی که ببینیش...
+اوووو...من متاسفم ولی به یه نفر قول دادم ببینمش...باید برم...
و با عجله رفتی
کوک که کنجکاو شده بود بدونه تو با کی قرار داری دنبالت اومد...
رفتی و هر جور شده با هزار تا زنگ زدن رسیدی به میز سونگ وو...حسابی مست بود! با کلافگی رفتی و نشستی پیشش...یه مرد هم کنارش بود!...
#ذهن_ا_ت
این کیه؟...نکنه مزاحمه؟...نه...شاید یکی از اشناهاشه!
خواستی یه لیوان برداری که سونگ وو دستت رو گرفت و شروع با چرتو پرت گفتن کرد..
= چیکار میکنیییییی...اون دوست پسرمهههه...
+ چی میگی سونگ وو...بشین سر جات الان میوفتی..
= من بیوفتم!؟...هه...من از کوه دارم بالا میرم... میتونی از دوست پسرم کمک بخوای!...ولی..
یهو افتاد و بیهوش شد!
+ هووووف...خدایا
خواستی زیر بازوشو بگیری تا بلندش کنی که همون پسری که کنارتون بود گفت!
~ نه...من میارمش!
+ عاام...ولی شما کی هستین؟
~ خب...من...راستش...خببببب
+ باشه بابا...فهمیدم دوست پسرشی...حالا پاشو بگیرش...
~ اوه..بله بله!
+ راستی!...اسمت چیه؟
~ من شی هیون هستم!
+ آها...حالا میتونی بری!..من یه کاری دارم بعدا میام...منتظرم نباش!
بله ای گفت و رفت!...رفتی سمت سرویس بهداشتی ها... توی روشویی دستات رو شستی و برگشتی...چون در سرویس بهداشتی های زن و مردا رو به روی هم بود چشمت به مردی خورد که داشت بالا میآورد...احتمالا خیلی نوشیده بود!
بی خیال رفتی ولی به دست همون مرد اسیر شدی!...مچ دستتو خیلی سفت گرفته بود!...
« با...من..بیا»
+ اه....ولم کن...دستتو بکش...
ولی خیلی قوی تر از چیزی که فکر میکردی بود!..
دیگه انقد تلاش کرده بودی که گریت گرفته بود!
+ و...هق..ولم کننننننن
دیدی که فایده ای نداره شدوع کردی به جیغ زدن و کمک خواستن..
+ کمککککک...کمککککککککک...یکی کمکم کنههههههه
دقیق بعد جیغو داد هات جلوی دهنت رو گرفت و دیگه چیزی رو نفهمیدی...
...
چشماتو که باز کردی توی اتاق بودی!..از امکاناتش معلوم بود اتاق خونه نیست... به اتاق VRP میخورد!...بلند شدی که صدای همون مرد توی گوشت پیچید!
« خیلی خوشبختم...تا حالا زیر خوابی مثل تو نداشتم»
(زیر خواب: به ادمایی میگن که به زور بهشون تجاوز میشه و شبا ازشون برای رابطه استفاده میکنن)
از ترس به عقب رفتی تا جایی که به تاج تخت رسیدی!
+ ل...لطفا...تروخداا...ولم...کن!
« اگه خوب بودی نگهت میدارم»
اومد سمتت...روت خیمه زد...نزدیک صورتت شد و میخواست ببوستت که از طرف یکی پرت شد. وی زمین...نگاهتو به سمت اون شخص بردی!...باورت نمیشد...جئون جونگ کوک...اومده بود نجاتت بده...
با ترس رفتی و پشتش قایم شدی و پیراهنش رو چنگ زدی...آروم گفتی..
+ خ...خواهش...میکنم...کمکم...کن...
۳۸.۶k
۰۷ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.