قاسم سلیمانی
قاسم سلیمانی
پانزدهم مهرماه 1394
هرگز فراموش نمی کنم زمانی را که ایشان را دعوت کردم به ماموریت سوریه. به بعضی ها گفتیم بیایند و مسئولیت مستشاری سوریه را بپذیرند. ولی آنها شرط هایی برای این کار می گذاشتند که اجرا کردنش ممکن نبود. وقتی این ماموریت را به حاج حسین پیشنهاد کردیم, بدون هیچ عذری,بهانه ای با آغوش باز, این ماموریت را پذیرفت. به ایشان گفتم:« آنجا مشکل پیدا می کنید و یار و یاوری ندارید. به طور کلی کارکردن در سوریه بسیار سخت است.» ولی ایشان همه سختی ها را به جا خرید و در سوریه اوضاع را مدیریت کرد, برنامه ریزی کرد و وضعیت را به نحو احسن به حد مطلوب رساند. حاج حسین آدمی منطقی بود و هنگام کار اصلا احساسات را در مسائل دخالت نمی داد.هرگز نشنیده بودم از من بخواهد برای شهادتش دعا کنم. در صورتی که بسیاری از بچه ها از من چنین دعایی می خواستند.
شب پنج شنبه, یک شب قبل از شهادت حاج حسین, ما با هم بودیم.حال وهوای حاجی آن شب با همیشه فرق می کرد.حاج حسین همیشگی نبود به ما گفت:« بیایید کنار هم یک عکس یادگاری بگیریم. شاید این آخرین عکس باشد که با هم می گیریم.» با این حرف حاج حسین دلم فرو ریخت. با خودم گفتم: « همین روزهاست که برای حاجی اتفاقی بیفتد.» ولی فکرش را نمی کردم که اینقدر زود اتفاق بیفتد و ما ایشان را اینقدر زود از دست بدهیم.
کتاب ساعت ۱۶به وقت حلب 😍
شهید همدانی😍
پانزدهم مهرماه 1394
هرگز فراموش نمی کنم زمانی را که ایشان را دعوت کردم به ماموریت سوریه. به بعضی ها گفتیم بیایند و مسئولیت مستشاری سوریه را بپذیرند. ولی آنها شرط هایی برای این کار می گذاشتند که اجرا کردنش ممکن نبود. وقتی این ماموریت را به حاج حسین پیشنهاد کردیم, بدون هیچ عذری,بهانه ای با آغوش باز, این ماموریت را پذیرفت. به ایشان گفتم:« آنجا مشکل پیدا می کنید و یار و یاوری ندارید. به طور کلی کارکردن در سوریه بسیار سخت است.» ولی ایشان همه سختی ها را به جا خرید و در سوریه اوضاع را مدیریت کرد, برنامه ریزی کرد و وضعیت را به نحو احسن به حد مطلوب رساند. حاج حسین آدمی منطقی بود و هنگام کار اصلا احساسات را در مسائل دخالت نمی داد.هرگز نشنیده بودم از من بخواهد برای شهادتش دعا کنم. در صورتی که بسیاری از بچه ها از من چنین دعایی می خواستند.
شب پنج شنبه, یک شب قبل از شهادت حاج حسین, ما با هم بودیم.حال وهوای حاجی آن شب با همیشه فرق می کرد.حاج حسین همیشگی نبود به ما گفت:« بیایید کنار هم یک عکس یادگاری بگیریم. شاید این آخرین عکس باشد که با هم می گیریم.» با این حرف حاج حسین دلم فرو ریخت. با خودم گفتم: « همین روزهاست که برای حاجی اتفاقی بیفتد.» ولی فکرش را نمی کردم که اینقدر زود اتفاق بیفتد و ما ایشان را اینقدر زود از دست بدهیم.
کتاب ساعت ۱۶به وقت حلب 😍
شهید همدانی😍
۷.۶k
۲۵ مرداد ۱۳۹۹