رمان
#رمان
#عشق_مهربون_من
#part:15
*ویو جنا*
خیلی ناراحت شدم خیلی زیاد اخه یونا چرا نمیخواد اینجا بمونه مگه چی داره یعنی اون این همه سال یهو میخواد بره چرااااااااااا هزارتا سوالتو سرم میپیچید که گفت
یونا:باشه اروم باشید توضیح میدم،راستش مامانم مریضه و باید عمل بشه و برای عملش باید بریم آمریکا و اونجا مستقر بشیم چون بعد از عمل باید زیر نظر دکتر ها بمونه اونم برای چندماه
برا همین گفتم دیگه همونجا مستقر بشم و ی کاری پیدا کنم شاید بعد یک سال اومدم کره فعلا معلوم نیست
اما باید بهتون میگفتم که بدونید ببخشید
جیمین:خیلی ناراحت شدم امیدوارم زودی خوب بشه اشکالی نداره درسته دلم برات تنگ میشه ولی اشکال نداره هر وقت و هرمکان نیاز به کمکی چیزی داشتی حتما بگو من همیشه کنارتم
جنا:اوهوم منم خیلی ناراحت شدم اما تو باید قوی باشی تا مامانتم قوی باشه و نترسه و زنده بمونه و سلامت باشه امیدوارم همیشه سلامت باشید
یونا دلم برات تنگ میشههههههه
یونا:یااااااااا میخواید گریه کنم از هردوتون متشکرم
رفتم و یونا رو بغل کردم بعدش جیمین هم بغلش کرد
وقتی بغلش کرد داشتم نگاهشون میکردم که یونا گفت
یونا:هوی جنا اینطور نگاه نکن من و جیمین از بچگی دوستیم برا همین باهم راحتیم
جنا:یااااااااا یونا حالا مگه من چیزی گفتم
یونا:تو نگاهت هزارتا سوال بود
جنا:حالا دیگه ول کن
هممون زدیم زیر خنده، بعد یونا وسایلش رو جمع کرد قبل از اینکه بره گفت:
یونا:جیمین،بنظرم بعد من جنا رو دستیارت بزار
جیمین:اره منم بهش فکر میکردم
با تعجب نگاهشون میکردم اخه من اما.. اما من هنوز تازه کارم یعنی چطور اخه
جنا:چی؟من؟مطمئنی؟اخه من هنوز ی تازه کارم اخه ولی...
یونا:یک حرفه ای ربطی به سابقه کارش نداره
اره دیگه یونا رفت باهاش خداحافظی کردیم و اینا بعدش برگشتیم به شرکت
جیمین منو به عنوان دستیار جدیدش انتخاب کرد بعدش اتاق یونا رو بهم داد
منم وسایلمو بردم گذاشتم هم ناراحت بودم هم خوشحال
ناراحت چون یونا رفت خوشحال چون ارتقا رتبه گرفتم
کارای شرکت رو انجام دادم و اینا شب شد که
جیمین:جنا فردا یک جلسه با دختر رئیس شرکت دیور داریم اوکی یادت نره سر ساعت ۸ شرکت باش چون جلسه از ساعت ۸:30شروع میشه
جنا:چشم
تاکسی گرفتم رفتم خونه تا رسیدم ماجرا رو برا مامانم تعریف کردم
مامانم هم خوشحال شد هم ناراحت اما بیشتر خوشحال شد بهم گفت برم لباسام رو عوض کنم و یکم استراحت کنم
رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم روی تختم دراز کشیدم که یهو چشمام سنگین شدم و خوابیدم
(یک ساعت بعد)
با صدای مامانم بیدار شدم نگاهی به ساعت انداختم یک ساعت خوابیده بودم
رفتم که ببینم مامانم چی میخواد
رفتم پیش مامانم که دیدم....
بچه ها حمایت هاتون خیلی کم شده
#عشق_مهربون_من
#part:15
*ویو جنا*
خیلی ناراحت شدم خیلی زیاد اخه یونا چرا نمیخواد اینجا بمونه مگه چی داره یعنی اون این همه سال یهو میخواد بره چرااااااااااا هزارتا سوالتو سرم میپیچید که گفت
یونا:باشه اروم باشید توضیح میدم،راستش مامانم مریضه و باید عمل بشه و برای عملش باید بریم آمریکا و اونجا مستقر بشیم چون بعد از عمل باید زیر نظر دکتر ها بمونه اونم برای چندماه
برا همین گفتم دیگه همونجا مستقر بشم و ی کاری پیدا کنم شاید بعد یک سال اومدم کره فعلا معلوم نیست
اما باید بهتون میگفتم که بدونید ببخشید
جیمین:خیلی ناراحت شدم امیدوارم زودی خوب بشه اشکالی نداره درسته دلم برات تنگ میشه ولی اشکال نداره هر وقت و هرمکان نیاز به کمکی چیزی داشتی حتما بگو من همیشه کنارتم
جنا:اوهوم منم خیلی ناراحت شدم اما تو باید قوی باشی تا مامانتم قوی باشه و نترسه و زنده بمونه و سلامت باشه امیدوارم همیشه سلامت باشید
یونا دلم برات تنگ میشههههههه
یونا:یااااااااا میخواید گریه کنم از هردوتون متشکرم
رفتم و یونا رو بغل کردم بعدش جیمین هم بغلش کرد
وقتی بغلش کرد داشتم نگاهشون میکردم که یونا گفت
یونا:هوی جنا اینطور نگاه نکن من و جیمین از بچگی دوستیم برا همین باهم راحتیم
جنا:یااااااااا یونا حالا مگه من چیزی گفتم
یونا:تو نگاهت هزارتا سوال بود
جنا:حالا دیگه ول کن
هممون زدیم زیر خنده، بعد یونا وسایلش رو جمع کرد قبل از اینکه بره گفت:
یونا:جیمین،بنظرم بعد من جنا رو دستیارت بزار
جیمین:اره منم بهش فکر میکردم
با تعجب نگاهشون میکردم اخه من اما.. اما من هنوز تازه کارم یعنی چطور اخه
جنا:چی؟من؟مطمئنی؟اخه من هنوز ی تازه کارم اخه ولی...
یونا:یک حرفه ای ربطی به سابقه کارش نداره
اره دیگه یونا رفت باهاش خداحافظی کردیم و اینا بعدش برگشتیم به شرکت
جیمین منو به عنوان دستیار جدیدش انتخاب کرد بعدش اتاق یونا رو بهم داد
منم وسایلمو بردم گذاشتم هم ناراحت بودم هم خوشحال
ناراحت چون یونا رفت خوشحال چون ارتقا رتبه گرفتم
کارای شرکت رو انجام دادم و اینا شب شد که
جیمین:جنا فردا یک جلسه با دختر رئیس شرکت دیور داریم اوکی یادت نره سر ساعت ۸ شرکت باش چون جلسه از ساعت ۸:30شروع میشه
جنا:چشم
تاکسی گرفتم رفتم خونه تا رسیدم ماجرا رو برا مامانم تعریف کردم
مامانم هم خوشحال شد هم ناراحت اما بیشتر خوشحال شد بهم گفت برم لباسام رو عوض کنم و یکم استراحت کنم
رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم روی تختم دراز کشیدم که یهو چشمام سنگین شدم و خوابیدم
(یک ساعت بعد)
با صدای مامانم بیدار شدم نگاهی به ساعت انداختم یک ساعت خوابیده بودم
رفتم که ببینم مامانم چی میخواد
رفتم پیش مامانم که دیدم....
بچه ها حمایت هاتون خیلی کم شده
۴.۲k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.