رمان
#رمان
#عشق_مهربون_من
#part:1۳
*جنا*
اره دیگه بعد کلی تشویق و اینا ماهم جایزمونو گرفتیم و برگشتیم
رئیس منو رسوند خونم و اونم رفت خونش
بدون هیچ حرفی رفتم و خوابیدم چون حسابی خستم بود
صبح بیدار شدم لباس پوشیدم رفتم شرکت
یونا خیلی ازم تعریف کرد و اینا خلاصه کارای شرکت رو انجام دادم ساعت ۸ شب بود
امروز خواستم پیاده برم خونه
داشتم پیاده میرفتم که یهو ی ماشین سیاه رنگ جلوم وایساد
ترسیده بودم خیلی ترسیده بودم و خیلی استرس گرفته بودم
هیچکدوم از این اتفاقا برا خوب نیستن قلبم تند تند میزد که یهو ۳ نفر سیاه پوش با ماسک پیاده شدن خیلی ترسیده بودم
من ی مهارت های دفاعی بلد بودم اما کم
یکیشون اومد جلو که با هر قدمش قلبم میخواست از جاش کنده بشه
محکم از بازوم گرفت که...
*جیمین*
از شرکت زدم بیرون سوار ماشین شدم و راه افتادم که تو راه دیدم جنا داره راه میره و یهو ی ماشین سیاه رنگ ایستاد پیشش و ۳ نفر ازش پایین اومدن
تا خاستم ماشین رو بزنم کنار دیدم یکیشون بازوی جنا رو گرفت سریع ماشین رو پارک کردم و اومدم پایین که دیدم جنا مرده رو چپ کرده رو زمین
اما چون دو نفر مونده بودن قشنگ ترسش رو چهرش معلوم بود
دستاش لرزه کمی داشتن پس بدو بدو رفتم تا کمکش کنم
اون دیگه خشکش زده بود اما خوشم اومد تونست از خودش دفاع کنه اون دونفر اومدن بهش حمله کنن که جلوشونو گرفتم و پخش زمینشون کردم
جنا خیلی ترسیده بود دیدمش، اون ماشین سیاهه رفت و افرادش رو زمین موندن من شماره پلاکش رو بردم
رفتم پیش جنا صورتش گچ شده بود افتاد و رو زمین نشست هیچی نمیگفت فقط ترسیده بود و نفس نفس میزد دستاشم خیلی کم میلرزید
دستاشو محکم گرفتم بعد محکم بغلش کردم
جیمین:نترس نترس اروم باش تموم شد دیگ رفتن اوکی اروم باش نترس من پیشتم هوم
از بغلش اومدم بیرون که به چشماش نگاه کردم چشماش کاملا اشکی بودن دماغشم قرمز شده بود انگاری سردش بود
کتم رو دراوردم و پوشوندمش بعد به کمکم بلند شد و سوار ماشین شد
منم سوار شدم و رانندگی کردم
برا اینکه یکم حالش عوض بشه نبردمش خونه یکم تو خیابونای سئول گشتیم که دیدم یک مغازه موچی داره بستنی هم داشت
ماشین رو نگه داشتم رفتم کلی موچی و بستنی و چیپس و شکلات خریدم
جنا:رئیس اینا واسه چیه؟
جیمین:چیزی نیست خاستم یک چیزی بخوریم
جنا:اینا خیلی زیاده
جیمین:یااااااا حالا تو بخور نترس تپل نمیشی تپل بشی هم خیلی کیوت تر میشی
جنا زد زیر خنده از خنده اون منم خندیدم
تو خیابونای سئول میگشتیم و از خوراکی هامون میخوردیم
جنا:رئیس شما خیلی مهربونید خیلی خوش شانسم که فردی مثل شما رئیسمه و تو زندگیمه
جیمین:منم خوش شانسم که..
#بی_تی_اس #vanshat
#BTS
#ارمی
#ARMY
#رمان_از_بی_تی_اس
#ROMAN_OF_BTS
#چا_اون_وو
#cha_eun_woo
#فیک
#fake
#وانشات
#vanshat
#عشق_مهربون_من
#part:1۳
*جنا*
اره دیگه بعد کلی تشویق و اینا ماهم جایزمونو گرفتیم و برگشتیم
رئیس منو رسوند خونم و اونم رفت خونش
بدون هیچ حرفی رفتم و خوابیدم چون حسابی خستم بود
صبح بیدار شدم لباس پوشیدم رفتم شرکت
یونا خیلی ازم تعریف کرد و اینا خلاصه کارای شرکت رو انجام دادم ساعت ۸ شب بود
امروز خواستم پیاده برم خونه
داشتم پیاده میرفتم که یهو ی ماشین سیاه رنگ جلوم وایساد
ترسیده بودم خیلی ترسیده بودم و خیلی استرس گرفته بودم
هیچکدوم از این اتفاقا برا خوب نیستن قلبم تند تند میزد که یهو ۳ نفر سیاه پوش با ماسک پیاده شدن خیلی ترسیده بودم
من ی مهارت های دفاعی بلد بودم اما کم
یکیشون اومد جلو که با هر قدمش قلبم میخواست از جاش کنده بشه
محکم از بازوم گرفت که...
*جیمین*
از شرکت زدم بیرون سوار ماشین شدم و راه افتادم که تو راه دیدم جنا داره راه میره و یهو ی ماشین سیاه رنگ ایستاد پیشش و ۳ نفر ازش پایین اومدن
تا خاستم ماشین رو بزنم کنار دیدم یکیشون بازوی جنا رو گرفت سریع ماشین رو پارک کردم و اومدم پایین که دیدم جنا مرده رو چپ کرده رو زمین
اما چون دو نفر مونده بودن قشنگ ترسش رو چهرش معلوم بود
دستاش لرزه کمی داشتن پس بدو بدو رفتم تا کمکش کنم
اون دیگه خشکش زده بود اما خوشم اومد تونست از خودش دفاع کنه اون دونفر اومدن بهش حمله کنن که جلوشونو گرفتم و پخش زمینشون کردم
جنا خیلی ترسیده بود دیدمش، اون ماشین سیاهه رفت و افرادش رو زمین موندن من شماره پلاکش رو بردم
رفتم پیش جنا صورتش گچ شده بود افتاد و رو زمین نشست هیچی نمیگفت فقط ترسیده بود و نفس نفس میزد دستاشم خیلی کم میلرزید
دستاشو محکم گرفتم بعد محکم بغلش کردم
جیمین:نترس نترس اروم باش تموم شد دیگ رفتن اوکی اروم باش نترس من پیشتم هوم
از بغلش اومدم بیرون که به چشماش نگاه کردم چشماش کاملا اشکی بودن دماغشم قرمز شده بود انگاری سردش بود
کتم رو دراوردم و پوشوندمش بعد به کمکم بلند شد و سوار ماشین شد
منم سوار شدم و رانندگی کردم
برا اینکه یکم حالش عوض بشه نبردمش خونه یکم تو خیابونای سئول گشتیم که دیدم یک مغازه موچی داره بستنی هم داشت
ماشین رو نگه داشتم رفتم کلی موچی و بستنی و چیپس و شکلات خریدم
جنا:رئیس اینا واسه چیه؟
جیمین:چیزی نیست خاستم یک چیزی بخوریم
جنا:اینا خیلی زیاده
جیمین:یااااااا حالا تو بخور نترس تپل نمیشی تپل بشی هم خیلی کیوت تر میشی
جنا زد زیر خنده از خنده اون منم خندیدم
تو خیابونای سئول میگشتیم و از خوراکی هامون میخوردیم
جنا:رئیس شما خیلی مهربونید خیلی خوش شانسم که فردی مثل شما رئیسمه و تو زندگیمه
جیمین:منم خوش شانسم که..
#بی_تی_اس #vanshat
#BTS
#ارمی
#ARMY
#رمان_از_بی_تی_اس
#ROMAN_OF_BTS
#چا_اون_وو
#cha_eun_woo
#فیک
#fake
#وانشات
#vanshat
۳.۷k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.