سناریوی شماره
{سناریوی شماره ۸}
|| پارت هجدهم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
**[صحنه: دفتر کار ایزوکو]**
همه چیز به طبق برنامه پیش میرفت. ایزوکو آخرین دستورات را برای تیم امنیتی خود ارسال کرد. صفحه نمایش، نقشه عملیات را با دقتی میلیمتری نشان میداد. یک نقطه قرمز، محل کلبه بود. چندین فلش آبی، مسیرهای حرکت تیم را مشخص میکردند. یک تیک سبز بزرگ در کنار عبارت «کانال ارتباطی امن» چشمک میزد.
لبخند رضایت روی لبان ایزوکو نشسته بود. او حتی توانسته بود با یک دوست قدیمی در پلیس که به او اعتماد کامل داشت، تماس بگیرد و قول همکاری بگیرد. همه چیز برای ضربه نهایی به شتو و نجات کاتسوکی و الا آماده بود.
**ایزوکو (با خودش زمزمه کرد):** "فقط چند دقیقه دیگه... فقط چند دقیقه و تمامش میکنم."
او پیامی سریع برای کاتسوکی فرستاد: **«همه چیز آماده است. منتظر علامت نهایی تو هستم. سپس عملیات آغاز میشود.»**
پاسخ تقریباً فوری آمد. یک کلمه ساده از کاتسوکی:
**«حالا.»**
ایزوکو نفس عمیقی کشید. انگشتانش روی کلید Enter شناور شدند. با فشردن این کلید، ماشین پیچیده و دقیق نجات به حرکت درمیآمد.
**[صحنه: کلبه متروکه]**
داخل کلبه، کاتسوکی گوشی را پایین آورد. به الا که با نگاهی امیدوار منتظر بود، نگاه کرد و آرام تکان داد. همه چیز طبق برنامه بود.
ناگهان، صدای یک اعلان بسیار کمصدا از گوشی ایزوکو به گوش رسید. یک هشدار امنیتی. او به صفحه نگاه کرد. چشمانش گرد شد.
بر روی صفحه، یک پیام از سیستمی که فکر میکرد غیرقابل نفوذ است، ظاهر شده بود:
**«اخطار: نفوذ شناسایی شد. مبدأ نفوذ: داخلی. منبع: دستگاه کاربر Ochaco Uraraka(اوچاکو اراراکا).»**
قلب ایزوکو برای یک لحظه از تپش ایستاد.
**«دستگاه کاربر اوچاکو اراراکا؟ »**
او سریعاً سعی کرد به سیستم اصلی دسترسی پیدا کند. رد شد.
سعی کرد به تیم امنیتی هشدار دهد. خطای ارتباطی.
سعی کرد با دوستش در پلیس تماس بگیرد. خط مشغول.
او تنها بود. کاملاً تنها.
در همین حال، روی صفحه اصلی، نقشه عملیات شروع به تغییر کرد. نقطه قرمز کلبه، ناگهان بزرگتر و پررنگتر شد، گویی یک هدف در نظر گرفته شده. فلشهای آبی که نشاندهنده مسیر نجات بودند، یکی یکی ناپدید شدند و به جای آن، چندین فلش قرمز رنگ از جهات مختلف به سمت کلبه نشانه رفتند.
یک پیام جدید روی صفحه چشمک زد، این بار از یک فرستنده ناشناس:
**«عملیات "شکار" آغاز شد. شکارچیان در راه هستند. با تشکر از همکاری شما.»**
ایزوکو به صندلیاش فرو رفت. دستانش از شدت لرزش نمیتوانستند روی موس ثابت بمانند. او نه تنها نتوانسته بود کمک کند، بلکه تمام برنامه، تمام نقشهها، تمام اطلاعات... همه را ناخواسته به دست دشمن داده بود. او به سادگی بازی خورده بود.
اوراراکا نه تنها یک خائن بود، بلکه یک هکر نخبه نیز بود که مدتها بود در سیستم او نفوذ کرده بود و منتظر همین لحظه بود.
**[صحنه: کلبه متروکه]**
کاتسوکی منتظر پاسخ ایزوکو بود. اما هیچ پیام تأییدی نیامد. به جای آن، گوشی الا که هنوز روشن بود، شروع به لرزیدن کرد. یک پیام از یک شماره ناشناس:
**«فرار کن. حالا. آنها میدانند. همه چیز لو رفته است. او به همه چیز دسترسی دارد.»**
کاتسوکی نیازی به توضیح بیشتر نداشت. چشمانش به در کلبه دوخت. صدای موتورهای دور که به سرعت در حال نزدیک شدن بودند، هوای ساکن شب را میبرید.
تمام امید، تمام برنامههای دقیق، در یک چشم به هم زدن، به یک کابوس تبدیل شده بود. آنها اکنون نه تنها تنها بودند، بلکه دشمن دقیقاً میدانست کجا هستند و تمام راههای فرار را میدانست.
نبرد برای بقا، تازه به شکل واقعی خود آغاز شده بود.
---
**پایان پارت چهاردهم**
____________________________________________________________
پشت صحنه:
من: ها ها ها ها ها ها فکردی میزارم این شاه کار به این زودیا تمام شه ؟
ایزوکو: آخهههه چراااااااااا خوووو من مردم تا اونو برنامه نویسی کردم احدقل میگفتی نکنمممممم انگشتام درد میکنههههه
من: ایزوکو جان چه کنم ببخشید ولی برای هیجان داستان لازم بود به خدا
الا :ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا
من: ببخشید دیگه همه چی رو ریختم به هم به چی قاطی پاطی شد 😂
راستی کاتس....
کاتسوکی: 🙂🔪
من : عه ... من متوجه حضور شما نشدم ... با اجازه من برم
کاتسوکی: نه عزیزم کجا به سلامتی من با شما کار دارم 😀🔪
من : به خدا فقط به خاطر داستان بود ببخشید خب با اجازه من در برم
*من در حال فرار*
من: بچه ها اگه زنده موندم از دست این روانی جانی پارت بعدی رو میدم پارت بعدی قرار خیلی دارک بشه
کاتسوکی: چی زر زر کردی ؟؟؟؟
من: هیچی (( ال فرار ))
|| پارت هجدهم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
**[صحنه: دفتر کار ایزوکو]**
همه چیز به طبق برنامه پیش میرفت. ایزوکو آخرین دستورات را برای تیم امنیتی خود ارسال کرد. صفحه نمایش، نقشه عملیات را با دقتی میلیمتری نشان میداد. یک نقطه قرمز، محل کلبه بود. چندین فلش آبی، مسیرهای حرکت تیم را مشخص میکردند. یک تیک سبز بزرگ در کنار عبارت «کانال ارتباطی امن» چشمک میزد.
لبخند رضایت روی لبان ایزوکو نشسته بود. او حتی توانسته بود با یک دوست قدیمی در پلیس که به او اعتماد کامل داشت، تماس بگیرد و قول همکاری بگیرد. همه چیز برای ضربه نهایی به شتو و نجات کاتسوکی و الا آماده بود.
**ایزوکو (با خودش زمزمه کرد):** "فقط چند دقیقه دیگه... فقط چند دقیقه و تمامش میکنم."
او پیامی سریع برای کاتسوکی فرستاد: **«همه چیز آماده است. منتظر علامت نهایی تو هستم. سپس عملیات آغاز میشود.»**
پاسخ تقریباً فوری آمد. یک کلمه ساده از کاتسوکی:
**«حالا.»**
ایزوکو نفس عمیقی کشید. انگشتانش روی کلید Enter شناور شدند. با فشردن این کلید، ماشین پیچیده و دقیق نجات به حرکت درمیآمد.
**[صحنه: کلبه متروکه]**
داخل کلبه، کاتسوکی گوشی را پایین آورد. به الا که با نگاهی امیدوار منتظر بود، نگاه کرد و آرام تکان داد. همه چیز طبق برنامه بود.
ناگهان، صدای یک اعلان بسیار کمصدا از گوشی ایزوکو به گوش رسید. یک هشدار امنیتی. او به صفحه نگاه کرد. چشمانش گرد شد.
بر روی صفحه، یک پیام از سیستمی که فکر میکرد غیرقابل نفوذ است، ظاهر شده بود:
**«اخطار: نفوذ شناسایی شد. مبدأ نفوذ: داخلی. منبع: دستگاه کاربر Ochaco Uraraka(اوچاکو اراراکا).»**
قلب ایزوکو برای یک لحظه از تپش ایستاد.
**«دستگاه کاربر اوچاکو اراراکا؟ »**
او سریعاً سعی کرد به سیستم اصلی دسترسی پیدا کند. رد شد.
سعی کرد به تیم امنیتی هشدار دهد. خطای ارتباطی.
سعی کرد با دوستش در پلیس تماس بگیرد. خط مشغول.
او تنها بود. کاملاً تنها.
در همین حال، روی صفحه اصلی، نقشه عملیات شروع به تغییر کرد. نقطه قرمز کلبه، ناگهان بزرگتر و پررنگتر شد، گویی یک هدف در نظر گرفته شده. فلشهای آبی که نشاندهنده مسیر نجات بودند، یکی یکی ناپدید شدند و به جای آن، چندین فلش قرمز رنگ از جهات مختلف به سمت کلبه نشانه رفتند.
یک پیام جدید روی صفحه چشمک زد، این بار از یک فرستنده ناشناس:
**«عملیات "شکار" آغاز شد. شکارچیان در راه هستند. با تشکر از همکاری شما.»**
ایزوکو به صندلیاش فرو رفت. دستانش از شدت لرزش نمیتوانستند روی موس ثابت بمانند. او نه تنها نتوانسته بود کمک کند، بلکه تمام برنامه، تمام نقشهها، تمام اطلاعات... همه را ناخواسته به دست دشمن داده بود. او به سادگی بازی خورده بود.
اوراراکا نه تنها یک خائن بود، بلکه یک هکر نخبه نیز بود که مدتها بود در سیستم او نفوذ کرده بود و منتظر همین لحظه بود.
**[صحنه: کلبه متروکه]**
کاتسوکی منتظر پاسخ ایزوکو بود. اما هیچ پیام تأییدی نیامد. به جای آن، گوشی الا که هنوز روشن بود، شروع به لرزیدن کرد. یک پیام از یک شماره ناشناس:
**«فرار کن. حالا. آنها میدانند. همه چیز لو رفته است. او به همه چیز دسترسی دارد.»**
کاتسوکی نیازی به توضیح بیشتر نداشت. چشمانش به در کلبه دوخت. صدای موتورهای دور که به سرعت در حال نزدیک شدن بودند، هوای ساکن شب را میبرید.
تمام امید، تمام برنامههای دقیق، در یک چشم به هم زدن، به یک کابوس تبدیل شده بود. آنها اکنون نه تنها تنها بودند، بلکه دشمن دقیقاً میدانست کجا هستند و تمام راههای فرار را میدانست.
نبرد برای بقا، تازه به شکل واقعی خود آغاز شده بود.
---
**پایان پارت چهاردهم**
____________________________________________________________
پشت صحنه:
من: ها ها ها ها ها ها فکردی میزارم این شاه کار به این زودیا تمام شه ؟
ایزوکو: آخهههه چراااااااااا خوووو من مردم تا اونو برنامه نویسی کردم احدقل میگفتی نکنمممممم انگشتام درد میکنههههه
من: ایزوکو جان چه کنم ببخشید ولی برای هیجان داستان لازم بود به خدا
الا :ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا
من: ببخشید دیگه همه چی رو ریختم به هم به چی قاطی پاطی شد 😂
راستی کاتس....
کاتسوکی: 🙂🔪
من : عه ... من متوجه حضور شما نشدم ... با اجازه من برم
کاتسوکی: نه عزیزم کجا به سلامتی من با شما کار دارم 😀🔪
من : به خدا فقط به خاطر داستان بود ببخشید خب با اجازه من در برم
*من در حال فرار*
من: بچه ها اگه زنده موندم از دست این روانی جانی پارت بعدی رو میدم پارت بعدی قرار خیلی دارک بشه
کاتسوکی: چی زر زر کردی ؟؟؟؟
من: هیچی (( ال فرار ))
- ۴.۸k
- ۱۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط